جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

خراباتی

.
جمعه‌ی کش‌داری است. مثل آرامش قبل از طوفان می‌ماند. ترجیح می‌دهم به طوفان فکر نکنم. آرامش را دریابم. قرمه سبزی می‌قُلد. تو آرام گوشه‌ای نشستی و داستان دیگری از دکتروف می‌خوانی. دخترک سیمز بازی می‌کند. هی آدم می‌سازد؛ دخترهای رنگ و وارنگ و هی عاشق‌شان می‌کند، لباس تن‌شان می‌کند، وسایل خانه می‌خرد، خدمت‌کار می‌آورد که خانه‌شان را تمیز کند و غذاهای انترسان درست می‌کند. کاری به کارش ندارم. بگذار خوش باشد. بگذار نداند و نخواند چیزهایی که من همین حالا خواندم و دانستم، عکس‌هایی که باز دیدم. رد می‌شوم از کنارش و طاقت نمی‌آورم: برای خونه‌ت کتاب‌خونه نمی‌خری؟
- یادم رفت.
چکار کنم؟ چکار کنم که به زندگی برگردم؟ بروم خورش را با قاشق چوبی زیر و رو کنم؟ دست‌شویی را وایتکس بریزم و بعد حمام کنم و بیایم بیرون خیلی شاداب، سیگاری بچزانم و پا روی پا انداخته داستان جدیدم را ادامه بدهم. نه این‌ها هیچ رقمه رقم ِ من نیست. یعنی این، من نیست. من همین‌طور بی‌حال و بی‌حوصله مثل همین بعداز‌ظهر جمعه، کش‌دار و راکد می‌نشیند. خیلی همت کند برنج را خیس کند و دوباره برگردد. خیلی بخواهد برگردد به زندگی «بهار63» مجتبا پورمحسن را که با دهانی باز روی زمین افتاده، می‌خواند که انگار همان «خروس» باشد که تیرماه بَرَش‌گرداند به زندگی. تنها نَفَس ادبیات است که حق است. این را هر روز بیش‌تر می فهمد. چه سه‌شنبه و چه جمعه.
.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

roozi ke donya tamam mishod har hafte jom e ha ghoroob....
roozi ke raft az yad..roozi ke dad bar bad..ta bad chonin bad..dado bidad ke ta bad chonin bad...

فربد گفت...

شاید دلیل ِ این از خودبیگانگی، تنها و تنها این باشد که، نیاز به یک استراحت دارید؛ یک استراحت ِهمه جانبه. من نویسندگان، و کلاً، هنرمندان را، به "خدا"ها مانند می کنم: خلق می کنند، همان طوری که خلق می کند. اما، حتی خداها هم استراحت می کنند: در انجیل آمده است، که خدایی که مسیحی ها خدا می دانندش (که احتمالا همان است که مسلمان ها)، بعد از خلق جهان در شش روز، روز هتفم را استراحت کرد. چرا همه چیزتان شبیه، اما این قسمتتان شبیه خدا نباشد؟(: استراحت کنید. شاید سفری جانانه، یا ول کردن ِهمه چیز و درس خواندن برای رشته ی انسانی ای که احتمالا آرزویش را دارید. اولی رو عجالتاً بیشتر توصیه می کنم. نَفَس ِادبیات در همه هفته-روز هاتان جاری.

ناشناس گفت...

خیلی وقته میام و می خونمت. بگذریم که به عنوان یک نویسنده وقتی کتابت چاپ شد هم خیلی بهت حسودیم شد. اخه می دونی که ما ها چقدر نسبت به کار های خوب همدیگه حسودیم. اما این باعث نمی شه دوستت نداشته باشم و عمیقا با هات احساس هم دردی نکنم .چون درد های ما زنه های کتابخون و بعضی وقتها دست به قلم شبیه. از جنس درد های معمول نیست که با یک چسب زخم خوب میشن میمونه و می پوسونه و داغون می کمنه. و باز چون دوستت دارم میگم ولللش سپینود جان بیا خودمون رو کمی رها کنیم از این انظباط فکری و از این ........

رضای روزن ها گفت...

خوب به نظر میاد کتاب محشرت داره آماده ی چاپ دوم می شه، نه!؟ من تنهایی نزدیک 60 تاشو فروخته م!و خدا می دونه چه ثواب اخروی ای برای فرو کردن این لذت به کام خواننده ها خواهم برد و هیچم نمیگم چشم به راه کتاب بعدیتم؛ همین، حالا حالاهای ملتی رو بس!

مسعود کبگانیان گفت...

سلام پسینود عزیز
خوشحالم که کتابت بیرون اومده . توی بوشهر گیرم نیومد . دو ماه دیگه تهران هستم و می گیرم البته زنگ می زنم به چشمه ببینم می تونن پست کنند یا نه . به هر حال خوشحال شدم . توی این همه نکبت معلق تنها این خوشحالی های کوچک چراغ زندگی هستند . موفق باشی

ماه گیر پیر گفت...

. تنها نَفَس ادبیات است که حق است

مجتبا گفت...

تنها نفس ادبیات است که نفس است، حق است.

سمیرا گفت...

شاید یه سفر جانانه رفتن حال و روزتونو عوض کنه...