جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

این‌جا سرد است و عقل از من فرار می‌کند.

.
.
باز پاييز مي رسد. پاييز فصل من است و فصل خيلي هاي ديگر. در پاييز غم و شادي اگر باشد، عميق است، عميق تر است. پاييز فصل عاشقي هاست؛ فصل عاشقيت است، يعني بود، قديم ها، نه خيلي قديم که تا همين چند سال قبل که با اغماض مي شد تصور کرد هر چيز سر جاي خودش است. پاييز فصل من بود. اما اين اواخر همه چيز قر و قاطي شده بود. گيج و مبهوت مانده بودم که چي مال من است، و اصلاً کو سهم من. و حالا همه تلاشم اين است که مقهور اين گيجي و ماتي نشوم. مي نويسم، گيرم نه به دليل و انگيزه يي که هميشه براي نوشتن داشتم. مي نويسم تا تسليم اين يأس و بهت نشوم. مي نويسم تا دوباره پاييزم را تصاحب کنم. مي نويسم تا در پاييز گرد ياد و خاطره را از روي عاشقيت و خيلي چيزهاي ديگر بزدايم...





ویکفیلد نام داستانی است از ناتانیل هوثورن*؛ البته چندی پیش از دکتروف هم داستانی دیگر به همین نام، اقتباسی مدرن و شخصی، در نیویورکر چاپ شده(+). داستان روایت مردی است که بی‌مقدمه و ناگهانی خانه و خانواده را ترک می‌کند و مدت‌ها در جوار خانه‌ی پیشین زندگی می‌کند. حالا کم‌کم دارم باور می‌کنم که ویکفیلد یک رویای مردانه است. یک غایت. یک نهایت. یک فتح. داستان دکتروف اما البته زیباتر است. راوی اول شخص است. مردی که خانه را ترک کرده و همان‌جا در گاراژ همان خانه روزگار می‌گذراند. آدم می‌تواند حس ویکفیلد را کاملن درک کند. با او به گذشته‌اش برود و مبارزه‌ی او را با زندگی لمس کند و به او حق بدهد. دایانا، زن، اما در معدود تصاویری که داستان از او می‌سازد ساکت پشت پنجره است و به شب نگاه می‌کند.
ویکفیلد آدم جالبی است.
اما
هنوز مانده تا زاوش ایزدان رویای مردانه باشد.



* داستان ناتانیل هوثورن در کتاب یک دریا یک صحره یک ابر توسط نشر مرکز و با ترجمه‌ی حسن افشار منتشر شده است.
.
.

هیچ نظری موجود نیست: