«ترمز بریدهام» ربطی ندارد به دیوانهگی. حتا تا اینجا بگویم که مربوط به یک داستان است. داستان دختربچهای که در کوچهی ارغوان رکاب میزند. حالا زن رکاب میزند و هوا را میشکافد. هواي آغشته به عطر شببو. چشم دختربچه گرد میشود. «وای مامانم چقدر تند میره» زن همسایه با تردید نگاه میکند. مثل وقتی که پردهها را روی دوش زن میبیند بالای چهارپایه.
وضعیت پیچیدهایست. مدام بین لذت و رنج غوطهخوردن. آرام گرفتن میان اینهمه چالش، این همه مبارزه، این همه پرسش بیپاسخ همه در نهایت میرسد به این شبها که تند تند کلمه میشود. که ثریا بیاید بنشیند کنارم و بگوید از آن لحظه. از آن ثانیهی محوی که همیشه بوده. همیشه هست و در لمحهای مشتعل شده و به پِتی خاموش. و میافتد. به همان راحتی که اوج بود به حضیض میافتد. به همان سادگی که عشق بود، نفرت... نفرت هم که نباشد؛ نیست میشود. ثریا پیشدستی کرد. من به او میخندم. رنج او بیشتر از من است. کسی که با چشم خودش ببیند آب شدن شمع را زودتر باور میکند خاموشی شعله را.
پ.ن. این روزها باز آرام آرام نامجو میخواند. خوب میخواند. آلبوم جدید بدکی نیست. هر چقدر هم هیچ کداماش نرسد به پای گیس و بگو بگو و ساربان و ...
پ.پ.ن دروغ است بگویم این یادداشت امیرحسین به من نچسبید. آنهم دربارهی یکی از مهجورترین داستانهای مجموعه.
وضعیت پیچیدهایست. مدام بین لذت و رنج غوطهخوردن. آرام گرفتن میان اینهمه چالش، این همه مبارزه، این همه پرسش بیپاسخ همه در نهایت میرسد به این شبها که تند تند کلمه میشود. که ثریا بیاید بنشیند کنارم و بگوید از آن لحظه. از آن ثانیهی محوی که همیشه بوده. همیشه هست و در لمحهای مشتعل شده و به پِتی خاموش. و میافتد. به همان راحتی که اوج بود به حضیض میافتد. به همان سادگی که عشق بود، نفرت... نفرت هم که نباشد؛ نیست میشود. ثریا پیشدستی کرد. من به او میخندم. رنج او بیشتر از من است. کسی که با چشم خودش ببیند آب شدن شمع را زودتر باور میکند خاموشی شعله را.
پ.ن. این روزها باز آرام آرام نامجو میخواند. خوب میخواند. آلبوم جدید بدکی نیست. هر چقدر هم هیچ کداماش نرسد به پای گیس و بگو بگو و ساربان و ...
پ.پ.ن دروغ است بگویم این یادداشت امیرحسین به من نچسبید. آنهم دربارهی یکی از مهجورترین داستانهای مجموعه.
ب.پ.پ.ن آخرین ولی نه بیاهمیتترین اتفاقی است که امروز در روزنامهی اعتماد افتاده: پروندهای برای رمان آینههای دردار.
۱ نظر:
مممممم تصویر سازی زیبا با رعشه های اضطراب
ارسال یک نظر