اصلن قضیه این نیست که هایده گوش میدهم این روزها و گاهی ویگن. این هم نیست که سعی میکنم حتمن در روز یک ساعت پیادهروی کنم. یا اینکه از آن خشم و جوش و خروش افتادم و نظرات طوفانی نمیدهم و حتا جلوی نظرات طوفانی دیگران مینویسم که از خامی است. حتا از پختهگی خودم هم نیست. یک چیزی هست که مرا تهنشین کرده. بله... اصل قضیه این است که من قانع شدهام. من راضی شدهام به همینهایی که هست. رضایتی که هیچ خوش ندارماش. رضایتی که برایام غم آورده. رضایتی که گذاشته مرا سر یک سراشیبی و میخواهد با نک پا تلنگر بزندم.
برای آدمی که اگر تخصص در هیچ چیزی نداشته باشد، در شیطنت و شلنگتخته انداختن و اثبات خودش از طریق کارهای دلخواستهی محیرالعقول، استاد است گمان کنم این حالت فاجعه باشد. باز هم میگویم نه اینکه هایده گوش کردن و گاهی ویگن یا یک ساعت پیاده روی یا جوش و خروش نداشتن نشانه باشد از این سرازیری، نه... اصل قضیه مربوط به قانع شدن است. راضی بودن به این قانع شدن. (داشتم همینجا تمام میکردم این نوشته را اما دلام نخواست... بگذارم دلام این بار هر کاری خواست بکند)
برای خودم متاسف میشوم وقتی خوشیام شده خواندن صفحهی جهان اندوه روزنامهی جهان اقتصاد. نه که اندوه به خودی خود بد باشد اما اگر تنها خوشی اندوه شد، وقتی عادیترین و روزمرهترین کار اشک ریختن شد. چیزی اینجا بیمار است. چیزی اینجا سرجایاش نیست. دخترک قیطریه منظریه گل اول این طوری نبود.آن که به دنگ دنگ ساعت بیگبن گوش میداد و میشمرد تا مادرش بیاید. آن که از مدرسه فرار کرد یا آن که دور میدان تجریش سوت زنان عدهای را دنبال خود دوانده بود. آن که توی برفها میخوابید. آن که عاشق شد و از خانه فرار کرد. تاریخچهی تبار هر کس چنین چیزهایی دارد. یک جایی کم رنگ می شود. یک جایی آرام میگیرد. یعنی یک جایی موقعاش است که قرار بگیرد و تهنشین بشود. خود آدم میفهمد. موقعاش را میفهمد. من نفهم نیستم اما میدانم موقعاش نشده. یک چیزهایی دارند مرا به زور می برند که دستانام را ببندند و به زور بنشانندم. دلام میخواهد داد بزنم که: آقا قبول نیست... این جرزنی است. مصداق بارز جرزدن. من هنوز باید بپرم، باید فرار کنم. باید جای زندگیام را عوض کنم. عاشق بشوم. گرم کنم. گرما بدهم. حالا گیریم هایده گوش کنم این روزها اما با همان میخوانم و میرقصم با عشوه هم«بعد یه عمری صبوری که یارم میآد/ اشکای شوقو تو چشمام که یارم میآد» خب این یعنی خیلی بد است؟
بله میشود اینجا نشست، باسن بزرگ کرد و مدام داستان نوشت. اما روراست بگویم من این را نمیخواستم. منکر جادوی نوشتن و لذتاش که نیستم اما مواد خام، برای من از خیالاتم درنمیآید، در هم بیاید مخزن محدودی است. باید پرت شد ته دره باید از آن شکستن، کلمات را درآورد. من کنج عافیت را هیچوقت دوست نداشتم میانهروی را خوش ندارم، میانْ اصلن هیچ جای خوبی نیست. یا لبهی بالا یا لبهی زیرین. لبهی زَبرین که باشی رضایت واقعی حاصل است و آن زیر هم در چالشی مدام با قدمها و پلهها هستی برای بالا رفتن. باید خودم را از این بینابینی نجات بدهم. فردا میروم موهایم را کوتاه میکنم، خیلی کوتاه... اصلن تیغتیغی میزنم و قرمز رنگشان میکنم.
پوووووف...خلاص شدم.
.
.
*دیالوگ محشر «گربه روی شیروانی داغ» تنسی ویلیامز(پدربزرگ خطاب به مگی)
۱۴ نظر:
پس ما که از این شلنک تخته ها نینداختیم یا حداقل یادمان نمی آید که انداخته باشیم و از وقتی مرور می کنیم خاطرات را فقط شجریان بودو بسطامی و ناظری و ستار و کتاب و ته خلاف سنگینمان هم سیگاربود...پس از همان اول در سکونی مردارگون حتی دست و پا هم نزده بودیم..
ربطی ندارد. هر کسی تعریف خودش را از خودش دارد.
سپینود جان!
مطمئنن باور نخواهی کرد وقتی خواندم پُستات را حیرت کردم چنان که نگو! آخر لاکردار منم همین ترانهی هایده را اینروزها میشنوم! خاصه وقتی آن دسته ویولونهای ابتدای کار که مینوازند آدمی دیوانه و شیدا میشود. دست «صادق نوجوکی» برای آهنگ و تنظیم و مرحوم لیلا کسرا برای ترانه و زندهیاد هایده برای صدای محشرش درد نکند.
شاد زی
یعنی با کوتاه کردن و رنگ کردن و سیخ سیخی کردن موها تو می گویی درست می شود؟...
من گمان نکنم. داریم دست و پا می زنیم و غرق شدن را باور نمی کنیم.
می شود امیدوار بود اما من این روزها ترجیح می دهم امیدوار هم نباشم...
یعنی با کوتاه کردن و رنگ کردن و سیخ سیخی کردن موها تو می گویی درست می شود؟...
من گمان نکنم. داریم دست و پا می زنیم و غرق شدن را باور نمی کنیم.
می شود امیدوار بود اما من این روزها ترجیح می دهم امیدوار هم نباشم...
میدانی کتایون گاهی باید به فردیت پناه برد. این یک واکنش است وقتی از چیزی غیر از خودت طرفی نبندی خودت را باید پررنگ کنی. شاید هم این راه حل من باشد.
من هنوز طوفانی هستم... هنوز نمی خواهم یک چیز هایی را قبول کنم...ولی بعضی وقت ها فکر می کنم شاید این جور که تو می گویی خوب است این که بالاخره راضی بشوی...شاید آرامشی دارد که من ندارم و هنوز نمی دونم که می خواهم آرامش داشته باشم یا نه
نمیدانم چرا هوس کردم بعد از مدتها اینجا چیزی بنویسم. آدم گاهی با خواندن خاطراتی دلش تنگ میشود و میخواهد تهماندههای خاطراتش را بریزد بیرون که نمیشود یعنی جایش نیست...مثلاً چقدر زور میزدم تا کاپیتان تیم بسکتبال مدرسهمان باشم یا جوخهی پیشآهنگی راه بیندازم یا پز بدهم که به مصدق نامه نوشتم و شعر گفتم وقتی ده ساله بودم و او هم جواب داد و توی مدرسه انگشتنما شدم یا خیلی بعدها"سه قلمدار" یا "چارمضراب" نوشتم (بند را آب دادم، نه؟) که اینهم یکجور پزدادن بود و یا کارهای احمقانه کردم مثلاً شماره موبایل از کسی گرفتم که جرئت نکردم حتا یکبار به او زنگ بزنم و ازاین حرفا...و حالا هم یک تلاش ناکام دیگر...خودم را میگویم. شاد باشید.
سلام. می دونی سپینود جان. همین کار را بکن/. موها را می گم .من درست پارسال تو شرایط الان تو بودم. نشسته بودم و هی می نوشتم و اشک می ریختم و باسن بزرگ می کردم.!اما زد و عقلم اومد سر جاش! اول عاشق شدم. بعد موهامو کوتاه کوتاه کردمو البته تیره. موهای زنانه کمندی که هایلات کرم قهوهایی بود و دلبر. زدم ریختمشون دور. بعدم با اجازه ات شهرم را عوض کردم. از ان مرداب لعنتی دوست داشتنی کندم! البته دنبال عشق نرفتما. دنبال خودم و فردیتم رفتم . خلاصه دردسرت ندم الان کمتر گریه می کنم و بیشتر به خودم احترام می ذارم و او را هم دوست دارم . گرمی می دهم . و گرمی می گیرم. تو هم زنده باد با این تصمیمت.
خوب.! دیگه دوست شدیم رفت پی کارش. هورا!! ما زن های مرده ایی نیستیم سپینود و این یه شعار نیست می دونم که می دونی چی میگم. ممنون.
بيكاري بعضي وقت كاردست ادم ميدهوگاهي بيزاري بهمراه مي اره نميدانم ولي بي تاب شدن وروزمرگي را عقب زدن مي تونه معني درست حالات من وشايد شما باشه .
به پیش...
چقدر این حست رو می فهمم. انگار می خواهن ما رو به زور بنشانند و حلی مان کنند که دیگه از ما گذشت. ولی ماغ بی قرار و ناآرام بلند می شویم و... ولی من همین جوریشو دوست دارم. دوست دارم که تو موهات رو دوباره کوتاه می کنی و قرمز می کنی و دلبری می کنی و... من دوست دارم. حتی اگر فرسوده بشم که دارم می شم. اما تو هنوز نفس داری. دمت گرم!
چقدر این حست رو می فهمم. انگار می خواهن ما رو به زور بنشانند و حلی مان کنند که دیگه از ما گذشت. ولی ماغ بی قرار و ناآرام بلند می شویم و... ولی من همین جوریشو دوست دارم. دوست دارم که تو موهات رو دوباره کوتاه می کنی و قرمز می کنی و دلبری می کنی و... من دوست دارم. حتی اگر فرسوده بشم که دارم می شم. اما تو هنوز نفس داری. دمت گرم!
ارسال یک نظر