امروز اینجا، بابلسر، تازه دارد اولین روز زمستانیاش را میگذراند. امروز و حالا که ساعت هفت صبح است. و صبا رفت مدرسه و هر کاری کردم که لباس گرمتری بپوشد زیر بار نرفت. برای همین بود که شک کردم شاید این سرما توی خودم است. اما نه این گلدان شمعدانی با آن تک لاخ گل صورتی-که به هوای قرمز قلمه زده بودیماش-، پشت شیشه دارد بدجوری میلرزد. دلام میخواهد بیاورماش این طرف پنجره، اما میدانم که گیاه را نباید لوس کرد. از کجا معلوم که با این هوای خنک و نم باران دم سحری اصلن حالاش بهتر نشده باشد. امروز روز غریبی است. روز اول زمستان. بیست و هفتم هست که باشد، مگر آن زمانها که تقویم نبود و مردم زیاد در بند ماه و سال نبودند، اگر زنی صبح از خواب بیدار میشد و هوا را این طور میدید، باد دیوانهسری که خودش را به در و دیوار میکوبد و سوز سردی که میآید، هیزم آتشاش را چند برابر نمیکرد و با خودش زمزمه نمیکرد«امروز روز اول زمستان است» و آذوقه جمع نمیکرد برای بعد از این؟ امروز روز غریبی است. برای آنکه امروز سی سالهگی را پشتسر گذاشت. برای آنکه امروز سومین روز تجربهی خاک را میگذراند، آنکه امروز در افتتاحیهی نمایشگاه عکس پاریس شرکت کرده و نویسندهای چندمین هفتهاش در زندان را میگذراند و آنهای دیگری که نمیشناسمشان و امروز که چهارشنبه باشد، روز عریبی است.
امروز شاید روزی است که من متولد شدم. هر قدر که اول دی نباشد، روزی که متولد شدم. این که هر روز بیدار شوی و به خودت بباورانی که آن روز متولد شدی، شاید یکی از این کارهایی است که در کلاسهای مزخرف مثبتاندیشی و فکر و فیلان آموزش میدهند. اما هر چه باشد ام روز روز غریبی است و من دوست دارم توی یک روز غریب از نو متولد بشوم. یک روز سرد بارانی. روزی که اول زمستان باشد.
امروز شاید روزی است که من متولد شدم. هر قدر که اول دی نباشد، روزی که متولد شدم. این که هر روز بیدار شوی و به خودت بباورانی که آن روز متولد شدی، شاید یکی از این کارهایی است که در کلاسهای مزخرف مثبتاندیشی و فکر و فیلان آموزش میدهند. اما هر چه باشد ام روز روز غریبی است و من دوست دارم توی یک روز غریب از نو متولد بشوم. یک روز سرد بارانی. روزی که اول زمستان باشد.
.
.
۱۱ نظر:
man ham movafegham shadidan bahat ..inja ham rooze gharibist... ba inke abrio khakestarie amma yad gereftam azat ke az no motevaled besham....miboosamet...love Nilofar
دفعهی قبل پرنویسی کردم و یادم رفتم مثل سابق بگویم صبا را ببوس (حالا سلام برسان! چون بزرگ شده، هرچند من هم مدتی است پدر بزرگ شدهام) هنوز وبلاگش را دارد؟ من هم این روزها بیشتر از سابق سردم میشود! سوز سرماهمه جا هست. راستی برای شعرها وبلاگ جداگانهئی زدهام. میخواهم سر خودم را یکجوری گرم کنم. http://4mezraab.wordpress.com
امروز آسمان تهران هم رنگ عجیبی داشت.
ولی به قول فرهاد : روزا با همدیگه فرقی ندارن...
... برای آنکه امروز سومین روز تجربهی خاک را میگذراند.
آنکه خاک را و دفن شدن را دارد تجربه میکند آنی است که مانده، نه آنکه رفته.
میم
وقتی تو یا پ. اینطوری می نویسید...دلم بدرقم می گیرد...فکری می شوم تا آخر شب..بعد می نویسم..روی هم رفته خوبیش این است که باعث می شود بنویسی و به "سبکبار" سالار عقیلی بارها و بارها گوش بدهی
پ.ن:لطفا آدرست را برایم کانفرم کن...اگرکد پستی را هم مضاعفش کنی دوصد سپاس
م.(ازخیلی دوردست ها)
امروز اول دی ما ه است و من به جفت گیری گلها می اندیشم یاد این شعر فروغ افتادم بله زمستان است باشد
More frooks
این جواب من به Challenge Question شما در گودریدز بود که البته گودریدز عزیز قبول نکرد، کمی کنفت شدم :|
آره. امروز روز غریبی است. و من چقدر دوست دارم که تو بی توجه به تقویم و قراردادها اول زمستان را حس می کنی و روز تولدت را خودت تعریف می کنی.
واقعاً دارم فکر میکنم که شما اگه تا بهحال نویسنده نبودین، اقلاً یه نویسندهی بالقوّهی خوب هستین. پیشنهاد میکنم امتحان کنین؛ ظرافتهای نگاهِ دقیق خانومها به جزئیترین اشیاء همیشه برای ما آقایون خوندنییه! (البته تا حدّیکه خودمون گیر نیفتیم)
من هم دارم از نو متولد ميشوم، دنيايي ديگر ميسازم براي خودم اما اين به هيچ وجه نبايد برايم غريب باشد. نه، نميگذارم احساس غريبگي كنم
ارسال یک نظر