.
دارد به اوج میرسد، صدای خفهی آهها و نفسها، گریزی از روزنی در حنجره، زیر این آسمانِ ممنوع که صدای توفان را باید همآوا کرد با همآغوشیهای پنهانی، زیر تیرِ ترکشِ هزار دلهره و هراس، تنها برای یک آنْ نسیان، یک دم چشیدنِ لذت، میان مرگهای پی در پیِ شور و جوانی، جستوجوی دلیلی برای یک لحظه، تنها یک لحظه، ادامهی زندگی. حالا سکوت. باز هم سکوت. هنوز سکوت. و بغضی که همین حالا رها شد. هق.
دارد به اوج میرسد، صدای خفهی آهها و نفسها، گریزی از روزنی در حنجره، زیر این آسمانِ ممنوع که صدای توفان را باید همآوا کرد با همآغوشیهای پنهانی، زیر تیرِ ترکشِ هزار دلهره و هراس، تنها برای یک آنْ نسیان، یک دم چشیدنِ لذت، میان مرگهای پی در پیِ شور و جوانی، جستوجوی دلیلی برای یک لحظه، تنها یک لحظه، ادامهی زندگی. حالا سکوت. باز هم سکوت. هنوز سکوت. و بغضی که همین حالا رها شد. هق.
گريه هم فاصله بود
گريهی آخر ما آخر بازیِ عشق
ختم اين غائله بود
گريهی آخر ما آخر بازیِ عشق
ختم اين غائله بود
غائله ختم شد. دو سالی بعدتر. دیگر خبری از گوگوش نبود؛ الْا جسته و گریخته خبرهایی از زنی با عینک آفتابی، زنی ساکت در استخری عمومی، حتا زنی با عنوان «زن آوازهخوان» در رمانی از دختری آن وقتها جوان(نسخهی اول-شیوا ارسطویی). همه افسوس میخوردند از نبودناش. هیچکس، هنوز افسوس این را نداشت که چیزی این میان گم شد. «آن»ی که وقتی نفس را گوش میکنی هیچ کجای دیگر نمییابیاش. تن را. تب را. خواب شاعرانه و همخوابی شاعرانه را
پلك تو فاصلهی دست و كاغذ و غزل
من و عاشقانه بود
من و عاشقانه بود
تو بگو. بگو اینها واژههای ترانهسراست. اما این کلامْ تنها در صدای گوگوش معنا دارد. یک زن. یک زن که نه روشنفکر باشد و نه بیمغز. زنی که بداند گاهی باید از مردش بخواهد که او را بشناسد. از مردِ خوباش. گاهی طلاق بگیرد. گاهی توی رویاهاش کجکلاخان باشد و بداند که خوشگل است. زنی که تلخ هم باشد. زنی که فریاد بزند. همهی این زن در نفس است که میشود خودش. آن چیزی که باید باشد. فارغ از چیزی که برایاش میخواهند. زنی که تناش را بشناسد. زنی که گریهاش در انتهای هر یکی شدنی، ارگاثم روح باشد. هیچ زنی را کاملتر از زن آوازهای گوگوش ندیدهام. در هیچ کتابی در هیچ شعری در هیچ زمانی. این زن در نفس رسیده بود به تن. تن به مثابه امر مقدس. تن به مثابه خلوت کردن با چیزی که داری. تن یعنی طبیعتِ این زن که میداند ماه پیشونی نیست و آسمانی نیست. تن یعنی آن لکهی ماه گرفتهگی میان شکم. همهی اینها را زنی روایت میکرد که مرلین مونرو نبود. که لیز تیلور نبود. کوچکاندام بود. زبیایی افسانهای نداشت. صدای آنچنانی(صدایی که بخواهد با مقیاس دیاپازنها و اندازهگیری امواج اولتراساند ویژگی خاص یا استاندارد بالایی داشته باشد) گوگوش فقط و فقط و تنها: «میدانست». این دانستن کافی بود که همه جا و هر جا، آن باشد که باید. او ایزدبانوی(مقصود خدای مونث است وگرنه من راه افراط نرفتم) پرفورمنس(اجرا) است. همان کلیپهای تختِ رنگارنگ را که باز ببینی، با حرکات گوگوش بود که حجم میگرفت و بُعد پیدا میکرد. حرکاتی که مال هیچ کجا نبود. مال همان زنی بود که از دختری، این زنانهگی را شناخته بود.
حدس گر گرفتنت در تنور هر نفس
غم نه اما كم كه نيست
هم شب تازهی تو
تركش پرتير عشق
سنگ سنگر هم كه نيست
غم نه اما كم كه نيست
هم شب تازهی تو
تركش پرتير عشق
سنگ سنگر هم كه نيست
چه اشتباهی میکنم. گوگوش اصلن و فقط و هیچ، زن نبود. آنچه که مردانهگی و مرام نام دارد میان مردها، گوگوش یکجا دارد. کویر را گوش کن. این لحن، لحن یک قهرمان فیلم نوار است، تک افتادهگی گری کوپر در تیغ آفتاب فرد زینهمان. چه فرقی میکند زن باشی یا مرد. میخواهد نفساش را بدهد. تلخ میگوید که نفس منو بگیر. باخت محتوم. بازی گردو شکستم است و این قدم آخری است. او کم نمیگذارد. نه در آغوش نه در عشق نه در یاوری.
حدس روگردان شدن، از من و از راه ما
باور بی ياوری
روز انكار نفس، روز ميلاد تو بود
مرگ اين خوش باوری
خوب ديروز و هنوز طرحی از من بر صليب
روی تنپوشت بدوز
باور بی ياوری
روز انكار نفس، روز ميلاد تو بود
مرگ اين خوش باوری
خوب ديروز و هنوز طرحی از من بر صليب
روی تنپوشت بدوز
یادم نمیآید هیچ وقت که دنبال حواشی زندگی گوگوش باشم. به زیر و بمهای نهفتهی زندگی او سرک بکشم. گوگوش نه تاریخ است، نه فرهنگ، نه موج، نه حتا یک شیوه. گوگوش برای من یک زندگی است. از کودکی تا بزرگسالی و تا میانسالی. یک درک است از خودم. من خودم را تا همین حالا در ترانههای گوگوش پیدا کردهام. تا همین آخری که نفس است. این روزها من در حوالی نفس پرسه میزنم. با آن بلند بلند میخوانم و خوشام از اینکه گوگوش آن قدر دستنایافتنی نیست که نشود با صدایش همصدایی کرد. با گوگوش من راحتام. خودم هستم. لابد برای همین هم است که خاطرش را خیلی میخواهم!
.
.
مرتبط: روشنا(+)
و
صدا تكه اي از تن است، ادامه تن است در فضا. كلمات را مي شود نوشت و موقتا در كشو ميز گذاشت. رنگها را مي شود روي بوم كشيد و تابلو را در كنج و پسله اي تا اطلاع ثانوي پنهان كرد. در هر دو حالت كلمات و رنگها به هستي خود جدا از تن ادامه مي دهند. اما صدا در "آنيت"خود است كه هست مي شود؛ آواز فقط در بي واسطگي است كه صورت مي بندد. (+)
.
.
*نفس (آلبوم نیمهی گم شده)(1356؟)
گوگوش
ترانه سرا- شهیار قنبری
آهنگ ساز- آندرانیک
.
مرتبط: روشنا(+)
و
صدا تكه اي از تن است، ادامه تن است در فضا. كلمات را مي شود نوشت و موقتا در كشو ميز گذاشت. رنگها را مي شود روي بوم كشيد و تابلو را در كنج و پسله اي تا اطلاع ثانوي پنهان كرد. در هر دو حالت كلمات و رنگها به هستي خود جدا از تن ادامه مي دهند. اما صدا در "آنيت"خود است كه هست مي شود؛ آواز فقط در بي واسطگي است كه صورت مي بندد. (+)
.
.
*نفس (آلبوم نیمهی گم شده)(1356؟)
گوگوش
ترانه سرا- شهیار قنبری
آهنگ ساز- آندرانیک
.
۶ نظر:
ناز نفست. خیلی معرکه نوشتی. حال داد اساسی
گوگوش زیبا بود...همین... و گوگوش زیبا است
دیروز از صبح زود تا بوق سگ که بیدار بودم و مشغول حمالی این آهنگ گوگوش زیر زبانم بود
من و تو باید بمیریم توی یک دنیای دیگه دستای همه بگیریم............
گوگوش برای من همان من زندگی نکرده ام است! حیرت کردم از این همه شباهت نگاهت به قضیه باخودم. زنده باذ.
اگر بگويم همين جمعه پس از سالها اين آهنگ را در يك موقعيت تراژيك رومانتيك! كه معمولا سه سال يكبار در يك رابطه پيش مي آيد (مثل همان اتوبوس جهانگردي) در خانه گذاشتم و آني تا را مجبور به گوش كردنش كردمو گفتم اين بهترين آهنگ گوگوش است ...باور مي كني؟!
من جوابم رو گرفتم! چشمه چاپش کرده که ناشر خوبییه. همون مُهرِ چشمه روی جلدش علامتِ استاندارده :)
+ متن بدی نبود ولی اشتباه نکنید، گوگوش اتفاقاً صدای وسیع و قدرتمندی داره منتها بهعکس دیگران پاپ رو میشناسه و میدونه چیزیکه میخونه Soul یا کلاسیک یا بلوز نیواورلئان نیستکه لازم باشه از اکتاوهای میانی عبور کنه. اگهنه، آخر ترانهی جاده کافییه که بفهمیم چهنفسی داره و چهقدرتی. صِرفِ تزریقِ احساس بهمتن نمیشه قابلیتهای تکنیکیِ هنرمند رو نادیده گرفت.
شماحق دارید. من به دلیل ناآشنایی فنیام با آواها و آوازها نمیتوانم نظری بدهم. بله در جاده این طور است.
و ممنون:)
ارسال یک نظر