.
.
لندن یکشنبه بازار دارد. درست مثل فریدونکنار. بازار بابلسر چهارشنبه است. توی خیابانی که موازی با دریاست. اسم خیابان را گذاشتهاند چهارشنبه بازار. دو طرف خیابان پُر دست فروش میشود و یک ردیف هم وسط خیابان میایستند. این طور که یک بار سر خیابان را بروی تا ته و برگردی باید حواسات به دو طرفات باشد از باب سرسری ندیدن همه چیز. کلاریسا از آن سر خیابان وارد چهارشنبه بازار شد. یک کت جین آبی کوتاه پوشیده بود. کلاه کشباف قرمزی هم روی سرش گذاشته بود تا روی گوشها و گویهای شیشهای گوشوارههایش کنار گردنش پیچ و تاب میخوردند. چتریهای سرخاش روی پیشانی، کج خوابیده بود و وقتی دستاش را برای کنار زدنشان بالا می آورد ناخنهای قرمزش را میدیدی. ناخنهای نه بلند و نه خیلی کوتاه. شلوار جین آبی تنگ و آلاستار سرمهای پوشیده بود. تک و توک موهای دور نافاش از سرما سیخ شده بودند. سینههای بزرگاش کت کوتاهاش را شق و از بقیهی تناش جدا میکرد و کلاریسا هیچ وقت قوز نمیکرد. از کنار لباسبنجلفروشها رد شد و از پهلوی کوه سیب زمینی و پیازها و نگاهی به شالهای رنگارنگ کرد و پیش جعبههای چوبی قد و نیم قد ایستاد و یک مجسمهی سربی را برداشت که بالرینی بود؛ یک پایاش در پایهی چوبی فرو رفته بود و یک پای دیگرش در هوا و پا در هوا و سربی نگاه میکرد دورها را، خیلی دورتر از خیابان چهارشنبه بازار. کلاریسا پول کاغذی مچالهی کف دستاش را، آن دست بیکاری که حتا موهایش را با آن از روی پیشانی کنار نمی زد، تپاند در جیب ژاکت زن چاق که میگفت: «حاج خانم قابل نَبوره» و از کنار بساط ماهیفروشها که گذشت نفساش را آن قدر بیرون داد تا جلوی سیرترشی فروشی و رب انارها و بوی ترش و دلنشین دَلار پا سست کند و نفس را چاق و لبخندی بزند به پسرکی که محو او شدهبود و پَر ِچادر مادرش را رها کردهبود و برای همین پسگردنی محکمی نوش جان کرد. و باز همان طور که پاهایاش جلو میرفتند، سرش به عقب بود و خیره کلاریسا را نگاه می کرد تا وقتی دور شد.
یک ساعت و سی و هشت دقیقهی بعد بود، توی اتاق خلوتی در متل رو به دریا کلاریسا برهنه نشسته بود بر سینهی مرد جوانی که در راستهی انتهای چهارشنبهبازار سیر و گل کلم و پاپریکاهای رنگارنگ میفروخت و داشت فلفل قرمزهایی را که به نخ کشیده بود، دور گردن کلاریسا میانداخت. باد سرد و تندی هم از دریا میوزید و پنجرهها به هم میخورد و چشم کلاریسا از تندی فلفلها میسوخت و اشک میریخت و میخندید.
یک ساعت و سی و هشت دقیقهی بعد بود، توی اتاق خلوتی در متل رو به دریا کلاریسا برهنه نشسته بود بر سینهی مرد جوانی که در راستهی انتهای چهارشنبهبازار سیر و گل کلم و پاپریکاهای رنگارنگ میفروخت و داشت فلفل قرمزهایی را که به نخ کشیده بود، دور گردن کلاریسا میانداخت. باد سرد و تندی هم از دریا میوزید و پنجرهها به هم میخورد و چشم کلاریسا از تندی فلفلها میسوخت و اشک میریخت و میخندید.
.
.
۱۰ نظر:
چقدر خوب بود....
براي صبا منصوري كه زيبايي را...با لواشك هاش ملچ ملوچ كرد...باز هم بنويس
متشکرم.
بسيار سبک نوشتنت را دوست دارم. با اجازه لينک ميکنم.
اسبابکشی کردیم سپینودِ گرامی، و پاک «صورتی» شدیم. روی اسمام کلیک کنید، همهچیز کاملاً گویاست.
رنگ های زیادی تو قصه ت دیدم و چه خوب
لندن،فریدونکنار،بابلسر...
doosesh dashtam
از آن نوشته های چشم نواز بود این
دخترك با گونههاي سرخ گُلي
گل سرخ ميچيند
شرحي بر گل سرخ مينويسم
غزل ميشود...
*
دوباره چاي تلخ.
ارسال یک نظر