.
.
میگویند لاغر شو. نمیشوم. میگویند کم خرج کن. نمیکنم. میگویی بخواب. نمیخوابم. میگویند مثل ما باش. نمیشوم. خانه را تمیز کن. نمیکنم. ...اما این میان یک چیزهایی هستند. یک چیزهایی که میروند یک گوشه مینشینند و رویشان تور سفیدی میکشم. دورشان مه میسازم. نور کم میتابانم. نمیگذارم کسی بفهمد. چیزهایی از جنس دخترک، دوست داشتن دخترک. همین که میگویم دخترک یعنی اسماش را نبرم با اینکه همه میدانند. انگار واژهی «دخترک» قرار است همهی دخترکان عالم را ببرد زیر تور سفید. لابلای مه. نور کم. بگذار باشد. بگذار یک روز توی سفری مثلن بین راهی میان جادههای پیچ در پیچی کسی از دخترک بپرسد که اصلن«مامانت تو رو دوس داره؟» بگذار رد گم کنم. بگذار فکر کنند این طور. دیگر اصراری ندارم بگویم آن طور. اصلن نمیخواهم. میگویند برگرد. میگویم نوچ. میگویند بمان. بمان هوا خوب است. بمان آرامی. بمان دور باش. میخندم. توی دلام زیر تور سفید آرام زمزمه میکنم: نوچ
حالا هم تنها یاد گرفتم که نوچها را بلند نگویم. لبخند میزنم. نمیرنجانم. اما زیر تور سفیدم میخندم. بلند و غشاغش. از خودم خوشم میآید. این همه آدم از فواید این همه نع گفتن حرف میزنند اما نمیدانند حال و هوای مهآلود زیر تور سفید بهتر است. یعنی ول کنی بروی توی خودت. یعنی فقط دست از سرت بردارند. راضی بشوند که بروند. زودتر و تندتر. میگویی میمانم. اما نمیمانی. میگویی یک روزی اما هیچ روزی نیست. و من دیگر همهی قواعد این بازی را یاد گرفتهام. آن قدر که چشم بسته بازی میکنم. شاید یک روزی تور سفید را روی سر تو هم کشیدم. روزی که نشود یک پا را روی یک تخته گذاشت و پای دیگر را روی تختهای دیگر و نهری این میان روان باشد. روزی شاید برسد که من مهرهی این بازی نباشم. توی یارکشی با هم این سوی خط باشیم. اما حالا و تا آن وقت من با این بازی یک نفره خوشخوشانم است. میدانی مثل چیست؟ مثل حلزون امروز که داشت روی سنگ پلهها خودش را میکشاند و نشاند مرا کنارش تا همین طور خیره نگاه کنم. این مال خودم بود. مال خود من بود. حتا حالا که مینویسماش میدانم که هیچ وقت نمیتوانم کشش چسبناک بدنش را و نسبتی را که با سنگ ریزهی روی کف پله داشت تا بشود فهمید چند میلیمتر جلو رفته، نشان بدهم.
فکرش را که میکنم میبینم نباید مفت و مجانی هر تجربهای را شریک شد. تجربههای ناب آدمها خیلی ارزش دارند. تور سفید تور است که باشد، دیدناش به این سادگیها نیست. خستهام. به اندازهی همهی دیوانهگیهایم خستهام. آن قدر که میتوانم تمام زمستان را بخوابم و بیدار نشوم. با صدای هیچ زنگی و دقالبابی. دستهای نرم و سفید و کوچکِ وفاداری را میان دستهایم بگیرم و چشمهایم را روی هم بگذارم و خیالم راحت باشد که زیر تور سفیدم به این راحتی دیدزدنی نیست.
.
.
۵ نظر:
شاید تو باختی، نوبت یک زن دیگر است
زیبا بودهرچند شخصی شاید هم برای همه...
چقدر تو نجیبی سپینود جان.و من چقدر نوشتنت رادوست دارم.از همان چندین سال پیش که داستان کوتاهی ازتو خواندم در جن و پری و ردت را گرفتم و پایم به وبلاگت باز شد و حالا که کتابت را خوانده و نخوانده دوست دارم.راستی.چقدر به در دست گرفتن آن دست های نرم و سفید و وفادار حسودیم شد.خوش به حالت.
neveshte haye shoma bi nahayat zibast ama besiyar besiyar shakhsi.
hatta kasi ke ehsas moshtark darad ba in neveshte nemitavanad khodash ra dar an bazbiabad va tashkhis bedahad.
ella
دوستت دارم سپینود. بیشتر از آنی که فکرش را بکنی.
ارسال یک نظر