.
.
ساعت پنج صبح است و این را از روی ساعت تازهی روی مچام میخوانم. ساعت تازه هدیهی دخترم. ساعت تازه که امروز-دیروز- عصر در یک گردش دلچسب در بابل برایام خرید. بابل هم شهر بدی نیست. یک خیابان دارد که نمیدانم اسماش چیست. فقط میدانم قدم زدن تویاش یادم را میبُرد به تعریفهای لالهزار قدیمی و توصیفهای آن وقتهایش. خیابانی با صفا با آدمهای خوشحال و راضی ، یک سینما و یک پاساژ و شهر کتاب قدیمی. وقتی رسیدیم خانه، خوشحال بودیم. ساعت دور مچ دست من بود و کیسهی کتابها دست صبا. شبمان هم پر از پاسور و تخته بود با ورقهای عاریتی و تختهی قدیمی پدرم. بعد او کتاب تازهاش را باز کرد و خواند. هزار و یک سال به روایت شهریار مندنیپور و من نشستم پشت فرمان. فرمان که میگویم یک اصطلاحی است که مال من است. یعنی برای من ساخته شده وقتی پشت کامپیوتر هستم و کاری به غیر از داستان نوشتن انجام میدهم که همانا صفر کردن گودر و به تازگی-از وقتی پر سرعت شدم- گپ زدن و اینها باشد. لابد همینها چشمام را خراب کرده. القصه روز خوبی بود. میان این همه غصه و افسردگی و نگرانی یک جرقه بود. مثل فشفشه که لمحهای هست و بعد دیگر نیست و جنازهی سیاه و سوختهاش پرت میشود توی زبالهها. اما پشت پلکها تا ابد طرح نورانی خطِ آتش و ستارههای طلاییاش حک میشود. امروز به گمانام از آن روزها بود.
صدای تیر میآید... نه! از آن تیرها که نه. پاییز تو گویی فصل شکار است اینجا. هر چه فکر میکنم شکار چه حیوانی، عقلام قدش نمیرسد. گراز که مال جنگل است و اینجا زمین صاف داریم و شالیزار. پرنده هم ... این وقت شب که نمیپرند توی آسمان و دیده نمیشوند. روباه و اینها هم... کشتناش چقدر میارزد وقتی نتوانی گوشت شکار را بخوری. اصلن مگر مرگ یک حیوان در ساعت پنج صبح چه دردی را از کسی دوا میکند؟... خب به هر حال یک روز باید بروم از کسی که وارد است بپرسم. مثلن سیاوش. کاش کم میگفت و گزیده. یادم میآید یک روز از نشای شالیها پرسیدم و تو بگیر او از هفت و نیم یک عصر تا یازده و نیم همان شب از شالی و برنجکاری حرف زد. دیگر نمیتوانم بعضی چیزها را تحمل کنم. یعنی آن آدم متحمل دیروزی که همه چیز را از بیاحترامی بگیر تا پرحرفی تا خودستایی تا حسادت و تا حتا دروغ مدارا میکرد. حالا هیچ طاقت ندارد. یعنی طاقت دارد اما دیگر لزومی نمیبیند. تحمل و صبر آن وقتها ناشی از محبت بود. یا دستکم آفریدن جاذبه. نداشتن دافعه. حالا دیگر نیازی به هیچ کدام نیست. وقتی جغرافیا عوض شد، وقتی رابطهها کمکم بیرنگ و سرد شد، دیگر مکانی برای مدارا هم نخواهد بود. شاید هم این نباشد اما بدجوری به تنهایی خو کردم. تا چند وقت پیش، از این تنهایی نالان و حتا گریان بودم. از محو شدن. از آرام آرام پاک شدن. حالا اصلن همین را طالب شدم. حالا فکر میکنم چندتا فیلم و کتاب و دخترک و یک رابطهی عاشقانهی معلق و نامعلوم هم بس است. تلفنی که زنگ نمیخورد. دری که دقالباب نمیشود. سلامهایی که جواب ندارند. قوری چایی که فقط برای یک نفر چای دارد و بس.
زندگی انگار از اول خودش به آدم میگوید که چکار کند. از اول محک میزندت. به من هم روز اول زمستان که اولین فریادم را سرش کشیدم لابد گفت که دخترجان طالع تو این است: سقوط با سر از اوج به حضیض. تنها فرقاش این است که خودت وقت کلهپا شدن این سقوط را صعود میبینی و خیلی هم راضی هستی! این طور میشود که درس را رها میکنی، پول را رها میکنی و تهران را خیابان به خیابان پایین میروی تا برسی به یک شهر کوچک. حالا بقیهاش مانده، خدا را چه دیدی شاید سر از یک غار دربیاوری یا یک دخمه. اما راضی. مهم هم همین است.
صدای تیر میآید... نه! از آن تیرها که نه. پاییز تو گویی فصل شکار است اینجا. هر چه فکر میکنم شکار چه حیوانی، عقلام قدش نمیرسد. گراز که مال جنگل است و اینجا زمین صاف داریم و شالیزار. پرنده هم ... این وقت شب که نمیپرند توی آسمان و دیده نمیشوند. روباه و اینها هم... کشتناش چقدر میارزد وقتی نتوانی گوشت شکار را بخوری. اصلن مگر مرگ یک حیوان در ساعت پنج صبح چه دردی را از کسی دوا میکند؟... خب به هر حال یک روز باید بروم از کسی که وارد است بپرسم. مثلن سیاوش. کاش کم میگفت و گزیده. یادم میآید یک روز از نشای شالیها پرسیدم و تو بگیر او از هفت و نیم یک عصر تا یازده و نیم همان شب از شالی و برنجکاری حرف زد. دیگر نمیتوانم بعضی چیزها را تحمل کنم. یعنی آن آدم متحمل دیروزی که همه چیز را از بیاحترامی بگیر تا پرحرفی تا خودستایی تا حسادت و تا حتا دروغ مدارا میکرد. حالا هیچ طاقت ندارد. یعنی طاقت دارد اما دیگر لزومی نمیبیند. تحمل و صبر آن وقتها ناشی از محبت بود. یا دستکم آفریدن جاذبه. نداشتن دافعه. حالا دیگر نیازی به هیچ کدام نیست. وقتی جغرافیا عوض شد، وقتی رابطهها کمکم بیرنگ و سرد شد، دیگر مکانی برای مدارا هم نخواهد بود. شاید هم این نباشد اما بدجوری به تنهایی خو کردم. تا چند وقت پیش، از این تنهایی نالان و حتا گریان بودم. از محو شدن. از آرام آرام پاک شدن. حالا اصلن همین را طالب شدم. حالا فکر میکنم چندتا فیلم و کتاب و دخترک و یک رابطهی عاشقانهی معلق و نامعلوم هم بس است. تلفنی که زنگ نمیخورد. دری که دقالباب نمیشود. سلامهایی که جواب ندارند. قوری چایی که فقط برای یک نفر چای دارد و بس.
زندگی انگار از اول خودش به آدم میگوید که چکار کند. از اول محک میزندت. به من هم روز اول زمستان که اولین فریادم را سرش کشیدم لابد گفت که دخترجان طالع تو این است: سقوط با سر از اوج به حضیض. تنها فرقاش این است که خودت وقت کلهپا شدن این سقوط را صعود میبینی و خیلی هم راضی هستی! این طور میشود که درس را رها میکنی، پول را رها میکنی و تهران را خیابان به خیابان پایین میروی تا برسی به یک شهر کوچک. حالا بقیهاش مانده، خدا را چه دیدی شاید سر از یک غار دربیاوری یا یک دخمه. اما راضی. مهم هم همین است.
.
.
۷ نظر:
خیابان باریکه را می گویی که یک طرفه هم هست. نه؟ همان خیابانه که قبل ترش یک میدان کوچک و قدیمی دارد. اسم قدیمی میدانه ششم بهمن است. به گمانم همان باشد که گفتی. آن خیابان یک خیابان استثنایی است توی بابل. یک مدت طولانی آن جا کارگاه داستانی داشتیم. یک جورهای بدی آن خیابان، خیابان دیوانگی خیلی هاست...این عوض شدن جغرافیا و کم رنگ شدن رابطه ها که گفتی، خوب می فهممش
چیزهایی گاهی از ته ته ذهن چند سال پیش من می آید جلوی چشمم. گاهی دلم برایت آنقدر تنگ شده که نیامدم بگویم وقتی از نزدیک آن پل رد میشوم خانه ات اتاقت و موهای روشن دخترکت جلوی چشمم می آید. آن روز تاجش را به سرش سفت میکردم برای عروسی س. تا تو حاضر شدی و وقت رفتن شد. چیزی از ته ته ذهن من میگوید که نزدیک تولدت است. دو روز مانده به گمانم یلدایت تولدت مبارک اگر درست به یادم مانده باشد.
هوم م م م ! تنهایی که تنها دوستت می شود گوشتت را می خورد و تو لذت می بری می رود توی مغز استخوانت و باهات می ماند بی هیچ خیانتی
شوهرآهوخانم...
سلام. تولدت مبارک. صد و بیست ساله بشی منم دسته گل و کادو برات بیارم!
اسمش هست خیابون مدرس...:)
برف كه ببارد
تازه ميشوي يك عاشق
و عاشق هم كه بشوي
برايم يك آدم برفي ميسازي
كه دروغ نميگويد
كه تنهايم نميگذارد...
سلام عزيز
ممون ميشوم اگر روزي روهانم را با حرف هايت روحانيترش كني
با احترام
ارسال یک نظر