شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

Ladybird





خیلی بیش از شش‌ماه بود که مهمانی نرفته بودم. دی‌شب تولد داشتیم. شب جمعه یعنی. تولد واقعی هم نه. تولد واقعی می‌شد چهاردهم دی و محرم و صفر و هم‌کلاسی‌هایش نمی‌آمدند. همه چیز یادم رفته بود. از همه مهم‌تر این که اول کیک و کادو یا اول شام. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که مادر دخترکی دوازده‌ساله هستم که شیفته‌ی مهمانی و تولد است و دو سال از او دریغ شده این عیش و از دست گریه‌ها و افسردگی‌های اخیر مادرش خسته است و می‌خواهد «بترکاند» و همه‌ی این‌ها یعنی سیم آخر. آخر شب وقتی عکس‌ها را مرتب می‌کردم و فیلم‌ها را یک بار دیگر می‌دیدم تعجب کردم از دیدن خودم، سرتا پا سیاه بین یازده دختر نوجوان، یازده زن کوچک که رقصیدند و جیغ کشیدند و خوردند و ریختند و پاشیدند، به رقص آمده‌ام و در تلاشی مذبوحانه سعی می‌کنم خوش باشم و به هیچ چیز فکر نکنم و بخواهم برای دخترک سنگ تمام بگذارم و حالا، این آخر شب با مرور همه‌ی این‌ها سرم را گذاشته‌ام روی میز و می‌ترکم و می‌ترسم. می‌ترسم. می‌ترسم که دیگر نتوانم هیچ سال دیگری این نقش را بازی کنم و دخترک با این اشتیاق، خانه‌ی پُرَش، سه چهار سال دیگر از من جشن تولد می‌خواهد. راستی سه چهار سال دیگرآیا حال همه‌ی ما خوب است؟ و من باور کنم؟


.

.

پ.ن. آقای الدفشن را دیده‌اید هر از گاه کرکره پایین می‌کشد یا کلون در را می‌اندازد یا اعلانی می‌چسباند؟ گفتیم ما هم با یادآوری یک جشن، موقتن تا چند روزی نباشیم ببینیم اصلن ککی هست برای گزیدن یا خیر. چه کنیم دیگر دل‌مان خوش شده به همین چار پن ساعت غوطه‌خوریِ مجاز. آخر شب و دم صبح تنهایی‌مان را این‌جا می‌سازد و بس. دوری‌اش هم نگران‌مان می‌کند پنداری مرگ باشد یا چی...

.

۷ نظر:

ناشناس گفت...

می ترسم! مثل بچّه گنجشکی که////

در دست دو بچّه ی شرور افتاده

ناشناس گفت...

وای دختر چرا این قدر هراسان و غمگینگی؟کمی شجاع باش. شجاع باش و انچه نمی خواهی بینداز دور تا حالت بهتر شود. بعد هم انچه می خواهی بردار تا حالت خوش شود. همین.

آذر گفت...

لیلی گلستان در یادداشتی که بر این کتاب نوشته است پدرش را اینگونه ‏معرفی می‌کند: "ابراهیم گلستان همین بود که خواندید. پر از کار و زحمت، ‏پر از انرژی، با اشراف کامل به تمام جنبه‌های فرهنگ و هنر، پر از تناقض، پر ‏از احساسات بی پرده و صریح، نرم و مهربان، هم شریف و هم خبیث، زمخت ‏و دریده، خاله زنک و لیچارگو، پر از جملاتی که بوی گند تحقیر کردن از آن ‏می‌آید. در نهایت ابراهیم گلستان آش در هم جوش خوشمزه ای است پر از ‏سبزیهای معطر، سیر داغ نعنای داغ کشک و زعفران که پس از خوردن آن به ‏دل درد شدیدی دچار می‌شوید. نوش جان و گوارای وجود‎!‎
زندگی همین است ( ببخشید اینقدر طولانی )

دریا گفت...

چه خوب که تولد گرفتین...

ماه گیر پیر گفت...

م م م امان از این افسردگی که گاهی مشخصه ی بارز آدمی میشه ! از مام تبریک

آزاده گفت...

حرف از بی وفایی می زنی؟ اومدی و نسازی

بانوی خرداد گفت...

چه خوب که یادت نرفته بود تولد گرفتن را. دخترک هم خیلی زود راهش را پیدا می کند. انقدر زود که باور نمی کنی چقدر زود بزرگ شد. اما سه چهار سال دیگه...من می ترسم از آینده