جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۴

که این روزهایم را بنویسم

«قصه‌هایی که در چمدان جا نشدند» چاپ شد. حالم چون است؟ خوب است. خیلی خوب است. یک طورهایی اول از این‌که توی یک کتاب گیر نکردم خوشحالم. بعدش توی فرار از اسنوب ادبی و آن آدم‌های داغان خوشحالم. حالا خلاف کتاب اولم اصلا منتظر فلان روزنامه یا بهمان آدم نیستم که یک نقد یا بررسی کوتاه بنویسند برای کتابم یا حتا منتظر یک جایزه‌ی احیانی. حالا جایزه‌ی من این است که خواننده‌ام مستقیم بیاید بگوید هی فلانی گند زدی یا هی فلانی خوب نوشتی. با این کار فاصله گرفتم. فاصله خوب است.
ناشر هم خب غرولند می‌کند که من مجموعه داستان چاپ نمی‌کردم و روی دستم می‌ماند و فلان اما برایم مهم نیست. از انتخاب ناشر هم خوشحالم. یوسف علیخانی خودش یک تنه انتشارات را می‌چرخاند و این به نظرم همت بلند می‌طلبد. آدم‌ها را رنگ نمی‌کند و ژست نمی‌گیرد. همین است دیگر می‌خواهد پولش را دربیاورد و از قِبلش تا آخرین نقطه‌های کشور هم می‌رود یک تنه کتاب‌ها می‌گذارد توی ماشین خودش و توی هر نمایشگاه محلی شرکت می‌کند. همین برای من کافی است. یعنی اگر بدانم یک دختر دبیرستانی توی جاسک توی راهش به دبیرستانش توی بندرعباس مثلا قصه‌های کتابم را خوانده حاضرم دست‌های حنا گذاشته‌اش را غرق بوسه کنم. اگر بگوید دوست نداشته ازش حتما می‌پرسم کجا را و جرا. آن‌وقت برای کتاب بعدی حتما درستش می‌کنم.
حالا الان خیلی خوشحالم و فردا می روم کنار ساحل به امید آفتاب بهاری می‌نشینم و به افتخار خودم و کتابم چای می‌خورم و بلند بلند می‌خندم. با آقای سین به جای دکتر نون حرف می‌زنم. بهش می‌گویم همه چیز مرتب است و حالم خوب است. از بغض ته گلو چیزی نمی‌گویم و نمی‌دانم چرا. شاید چون توضیحی ندارم. یعنی خودم هم نمی‌دانم بین خارهای زندگی کدامش تیزتر خراشم داده. وقتی صحب‌هایمان تمام می‌شود تازه یادم می‌افتد که چه چیزها را نگفتم بهش. باز یادداشت می‌کنم و می‌دانم که تا دوشنبه یادداشت را گم می‌کنم.
شب‌ها با ماه حرف می‌زنم. فکر می‌کنم زیاد فرقی ندارد که روبه‌رویم باشد و به سیگار باریکش پک بزند طوری که گونه‌هایش فرو بروند و موهای خوبش جلوی چشمم تکان بخورد و مرا یاد موهای خودم بیندازد. این‌طوری هم چرخ ادبیات می‌چرخد. با ماه که حرف می‌زنم حریص می‌شوم به نوشتن به کتاب. به بودن کسی این‌طوری کنارم. صدای بوق اسکایپ حالا فقط مال مادرم و ماه است. یعنی دوتایی که نقش‌شان یکی بوده توی زندگی من.
دلم برای دست گرفتن کتابم می‌تپد. برای ادامه دادن آن یکی هم. برای قصه گفتن. مدام قصه گفتن و باز قصه گفتن.

هیچ نظری موجود نیست: