یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۴

تا بخواهد بگیرد رنگ را

رنگ را گذاشته‌ام روی سرم. چرا می‌گویند «رنگ گذاشتن»؟ درستش این است که من رنگ را با قلم‌موی مخصوص روی سرم مالیدم/کشیدم. بعد کیسه‌ی فریزر را شکافتم و روی تمام مخلوط خمیری گذاشتم و روسری کوچکی رویش بستم. بعد تلویزیون را روشن کردم و از موهبت‌های شب تعطیل رسانه‌ها که «هیچ» بود برخوردار شدم. برای بار چندم فهمیدم که شب‌های تعطیل آدم‌هایی مثل من بهتر است بروند از خانه بیرون. فکر کردم چه چیزی بهتر از وبلاگ نوشتن. نه این‌که وبلاگ‌نوشتن  صرفا برای وقت گذرانی باشد که می‌توانستم تلفنم را بگیرم دستم و با گروه‌های دوستانم حرف بزنم و بخوانم‌شان یا شبکه‌های اجتماعی را بالا و پایین کنم تا بدانم دیشب‌ها من و تو چی پخش کرده و یا حال و هوای شب‌عید تهران چطور است و کدام آدم با کدام آدم دعوا کرده کدام روزنامه یا مجله ویژه‌نامه درآورده و فلان سلبرتی فیس بوکی که مدام حرف‌های قلمبه و تعمیم‌بخش می‌زند چی گفته و چند لایک و هم‌رسانی داشته.
اما دلم وبلاگ می‌طلبد. برای من در چرخه‌ی سعی و خطای اینترنتی و شبکات اجتماعی، وبلاگ مثل اتاق امن و خلوتم می‌ماند. وفادار و سنگ‌صبور و آرام و درخانه‌باز است. مادرشوهر سابقم به من می‌گفت «تو درِ خونهْ بازی» یعنی خانه‌ام پر از مهمان است. برای من این عبارت معادل کلاریسا دالووی است. احمقی که از پول و جانش مایه می‌گذارد تا آدم‌ها دور هم جمع شوند و این حماقتش را دوست دارد.
این‌طور بگویم که بعد از چهل و چهار سال حالا دقیقا هم نه ولی تقریبا فهمیده‌ام تعریفم چیست. من یک زن پرسروصدا و برون‌گرا هستم که خوی کولی دارد. از آن کولی‌ها که دور آتش نشستن و رقصیدن کولی‌وار را دوست دارند. از آن‌ها که خودشان و دل‌شان هم کولی است. یعنی مدام جا عوض می‌کند. برای زندگی کردن شور دارد. لذت برایش مهم است. از پول و آینده‌نگری و سلامتی هم. برای همین است که ترک سیگارم برایم خیلی بزرگ بود. آدم لذت‌طلبی مثل من چطور سیگار را کنار گذاشت نمی‌دانم.

دیروز دوتا اتفاق افتاد که قاعده‌اش این بود که ناراحت شوم اما خنده‌ام گرفت و این را هم گذاشتم به حساب اخلاقم. اتفاق‌های بزرگی نبودند. یعنی نمونه‌هایشان را توی زندگی زیاد داشتم. اولیش که کمتر مهم بود یک اسکناس بیست لیری مچاله توی جیبم بود و توی صف دست‌شویی سیمیت‌سرایی دست کردم توی جیب شلوارم و دیدمش و گذاشتم توی آن یکی جیب و داشتم فکر می‌کردم دوتا کیف پول الان توی کیفت است و باز پول‌هایت توی جیبت ولوست. و خب رفتم دستشویی و برگشتم و دوستم بعد از من رفت و آمد بیرون پشت میز و خندید و گفت: «توی دستشویی پول افتاده بود.» و من هم خندیدم و گفتم لابد یک بیست لیری مچاله و تایید کرد و دوید سمت دستشویی که خب دیر بود. دومی آخر شب بود. چند نسخه‌‌ی کتابم دیروز به دستم رسید. پوشکین گفت اولی مال من و امضا کن. داشتم امضا می‌کردم که پرسید کدام داستان‌هایم هست و این‌ها و رسید به صوت‌ربا و گفتم بله هست. درحقیقت صوت‌ربا یکی از موفق‌ترین و عزیزترین داستان‌هایم بوده و کامل‌ترین و خاص‌ترین بابت ژانر بودنش. اما هرچه توی فهرست گشتیم نبود. مخلص کلام این‌که خودم به کلی یادم رفته بود این داستان را میان داستان‌های مجموعه بگذارم. واقعا جا مانده.
این‌ها به این معنا نیست که واقعا پول و آن داستان برایم بی‌اهمیت باشند اما فکرم همیشه یک جاهای دیگر بوده. توی دم، توی همان آنی که زندگی می‌کنم. و چون همان آن خاصیتش فراموشی داستان یا آن پول است و وقتی می‌گذرد من دیگر در آن دم یا آن نیستم، و آن و دم تازه آغاز شده دیگر فکر کردن بهش احمقانه است. مانده‌ام فقط حیران که این شرایط برای بعضی چیزها ساخته می‌شود.
چند وقت پیش توی پرسش‌نامه‌ای این سوال آمده بود که بیشتر اوقات به چه چیزی فکر می‌کنید و چیز مقصودش یک جسم فیزیکی بود. من نوشتم به درخت. یعنی توی ذهنم بررسی که کردم دیدم از کتاب و قاشق و کفش بیشتر به درخت فکر می‌کنم. چون در درخت خودم را می‌بینم و طبعا به خودم بیشتر از همه چیز فکر می‌کنم. خودم را هم‌ارز یک درخت چاق و سرحال می‌دانم. وقتی به بو فکر می‌کنم بوی درخت و صمغ می‌شنوم. درخت مرا برانگیخته می‌کند. درخت مرا یاد آغوش می‌اندازد. آغوش و تن، تنم و تنش. تن یک درخت دیگر. یک درخت با بوی تند و بدن خزه‌پوش یا خشکیده و پوسته پوسته. فرقی نمی‌کند. این یکی از چیزهایی است که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود و رفته است و نشسته است عمق وجودم.
حالا هم فکر کنم چای دم کشیده و رنگ موهایم قهوه‌ای شده. قهوه‌ای به رنگ تنه‌س درخت بلوط در عمق جنگل‌های بورسا.

۱ نظر:

آذین بکتاش گفت...

ذوق دارم که دوباره وبلاگ بنویسی. از اینجا خاطره دارم. میدانی، کولی تورا اول اینجا دیدم.