دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۴

گویا اسمش فاتیح بود و اما خودش فاتح دنیا


حکایتش چیست که آدم‌های تصادفی زندگی هم این قدر داستانند. اولین دوره‌ی اینترنتی داستان و رمان خلاق را گذراندم. می‌خواستم در سکوت بگذرانم. سه دوره‌ی تخصصی دیگر مانده. می‌گذارم بعد از عید. عید برایم امسال مفهوم دیگری دارد. به نظرم دو سه روز بیشتر نباشد. عید سبزی روکاست که سبز کردم. تتوی درخت است که کاشتم بالای سینه‌ام وگذراندن اوقات با معین و بقیه است که معینش برایم پررنگ است. عید امسال برایم آغاز دوستی با یک مرد هنرمند است که می‌شود یک روز تمام با او راه بروم از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم. عید امسال برایم حرف زدن با بابا بود و دیدن و حس کردن آرامشش. بقیه‌اش هیچ هم که باشد باز برای من کافیست. برای یک سال تازه. هرچند مفهوم سال تازه برایم عوض شده. من امسال سه تا سال قمری و میلادی و شمسی تازه کردم و می‌کنم و هیچ‌کدام فرقی ندارد. یک لحظه که روی کره‌ی زمین علامت زده باشی (هرجایش) و گردش خورشید یا ماه دورش کامل شود و برگردد دوباره به همان نقطه. خب با این حساب می‌شود هر روز را سال جدید فرض کرد و هرجای این زمین ریشه کرد. مثل درختم که دیروز ریشه‌هایش را کاشتم توی سینه‌ام و توی دلم می‌خواندم که «روی سینه‌اش جان‌جان‌جان، روی سینه‌اش جان‌جان‌جان، ... یه جنگل ستاره داره. جان جان» و ذوق می‌کردم. آن آدم تصادفی عجیب و عزیز هم لبخند مطمئنش را توی صورتم می‌زد. به نظرم آمده بود که او هم از مشتری‌ چاق و سرخ‌پوست‌طوری مثل من خوشحال است. لبخندش مثل لبخند پت و پهن خودم بود وقتی دیدمش، وقتی دیدم دست راستش از بازو قطع است و آستین بلوز چهارخانه‌اش را هم بریده و زائده بیرون زده از کتفش را آزاد گذاشته. حلقه‌ی توی بینی‌اش و موهای سامورایی‌اش حتا آن‌قدر مهمم نبود. اما لبخندش، لبخندش مال جسارت و اعتمادبه‌نفسش بود. مال دنیا به تخمش بودن. و لبخند من هم همین بود. خوشحال بودم که کسی مثل خودم می‌خواهد درختم را بکارد روی سینه‌ام. مهربان هم بود و مراقب. بهش گفتم آن‌قدر خوب بود که حالا یک کتاب می‌خواهم برای چند ماه دیگر روی دستم. خندید و گفت هر وقت بیایی.

برای همین کم‌ها را دوست دارم. آدم‌هایی که لنگه‌شان کم است. شبیه ندارند. به شان می‌گویند توی اقلیت؟ برای من اقلیت نیستند. اکثر زندگی من از این آدم‌هاست. آدم‌هایی که ظاهرا عیب و علتی دارند. مثل خودم. اما دنیا به تخم و پشم‌شان چسبیده. یک جاهای دیگر زندگی‌شان را شناختند و بزرگش کرده‌اند طوری که آدم‌های اکثریت بدون آن‌ها کارشان راه نمی‌افتد. آدم‌موفق‌هاَ آدم‌معمولی‌ها، آدم‌بی‌عیب‌ها، آدم‌های کامل. نه که کامل بد باشد اما هیچ‌وقت تعریف کامل آنی نبوده که من خواستم. همیشه هم کامل‌ها مجبور بودند نقاب روی صورت‌شان باشد. دنیا همیشه به جان تخم‌شان بوده چون دنیا برایشان تعریف کامل را برده و گذاشته توی گیومه و مروارید حکمت کرده و آویخته به سینه‌شان.
من فقط می‌خواهم فریاد بزنم که من شادم. از وقتی این‌ها را فهمیده‌ام شادم. هیچ وقت دیگری از زندگی‌ام این‌قدر راضی نبوده‌ام. دلم می‌خواهد به آن‌هایی که دوست‌شان دارم، به کسی که این را می‌خواند و تا این‌جا خوانده و یعنی خواندن برایش مهم بوده و متن بلند آزارش نداده حتا اگرهم برای کنجکاوی خوانده، بگویم که لگد بزند به تعریف‌ها و بریند به گل‌واژه‌ها و نقل‌قول‌ها. شکل خودش زندگی کند و از من هم نسخه نخواهد که من اهل تناقض نیستم.

۱ نظر:

یاسر گفت...

سلام. خوبه که شاد هستی. من هم زمانی به رمان نوشتن علاقه داشتم، ولی راستش وقتی دیدم که حتی خودم هم ترجیح می دم که به جای یک رمان، یک داستان تاریخی و واقعی رو بخونم و به خصوص که در داستانهای تاریخی، هیجانات و غافگیریها و زیباییهایی که در هر رمانی بشه پیدا کرد، یافت می شود، از این کار دست کشیدم. الان بیشتر از طریق فیلمها با رمانها در ارتباط هستم، زیرا سناریوهای اکثر اونها هم رمانهایی هستند، که سناریو شده اند.

به من هم سر بزنی، خوشحال می شم.