چند روزی شده که تصمیمم را گرفتم. فکر نمیکردم زیر یک سال به نتیجه نهایی برسم. میخواهم ریشههایم را فرو کنم در این خاک. فکرش را که میکنم من در هر خانه و کاشانه و خاکی که بودم گاهی به اجبار و گاهی به دلخواه چهار پنجسالی ریشه دواندم. برای من که یکجانشین نیستم این چهار پنج سال عین یکجانشینی است. حالاست که باید فکر آشیانه باشم. یعنی باید شروع کنم شاخههای محکم و قطور را اول جمع کنم و بعد با نازکها و ریزوکها و خار و خاشاک نقاشیاش کنم.
مجسمههای چوبی بزها و چوپان را که یادآور تصویرگریهای مرتضا ممیز است از خاطرههای کودکی گذاشتهام اساس/اثاث یک خانه. یک خانه که صدا داشته باشد و سبز باشد به شیوهی همهی خانههای اینجا ایواندار. زندگی شهری با حیوانات و گیاهان اینقدر نزدیک دلم را میلرزاند. یاد آ میافتم که آنقدراز نسبت دادن حیوانات به انسانهای مزخرف عصبی میشد که لرز توی صدایش با ساییدن دندانهایش ترکیب میشد. و میبینم که اینجا خر حیوان خوبی است و کسی اِشّک را فحش نمیداند و حتا باریش مانچو خوانندهی اسطورهای ترکیه تصنیفی دارد به نام «آرکاداشیم اشک» که میشود رفیقم؛ خر. رفیق من هم این پرندههای پشت پنجرهاند از کلاغشان که یادم را تا تهران میبرد و آدمهای خوب و بدش و آن محلهی تی شکل که آدمهایش ترکیبی از کلاغ و انسان بودند و همیشه خاکستری بود گرفته تا مرغهای دریایی گندهای دست و پاچلفتیای که دور چشمهایشان هالهی قرمزی آتشین دارند و جیغهایشان مثل زنانی است که توی یک مهمانی زنانه دارند میخندند و از خوشحالی غیه میکشند. یا قمریهای چاق و با طوقهای چند رنگ که آنقدر سنگین روی هرهها قدم برمیدارند که همیشه میترسم نکند برای یک تکه نان پرشان به هم بگیرد و از لبهی پنجره بفتند پایین. از گربهها و سگها هم نمیگویم دیگر از گربههای مغرور و چشمهای غمآلود و معصوم سگها.
زمستان تمام شود ضرب زندگی کند میشود برایم. میایستم ساکن و مدام نگاه میکنم. دریا را و عبور قایقها و کشتیها را از زیر پلها وقتی بوقهای کشدار میزنند. و در امتداد صدای سوتشان چشم به ابرها که باشی دیگر روی زمین نیستی. یک جایی میان آبیها و سفیدها و سورمهایها داری دنبال سبزابیها میگردی. هیچ وقت زمان را نمیفهمی. نه زمان و نه زبان و نه هیچ قرارداد دیگری. بین سه زبان غوطه میخوری. گاهی هم از دستت درمیرود و جای کلمهها را اشتباه میگیری. مرز چیست؟ خطی فرضی که ... فرض هم که باطل است، تعصب هم.
این طور شد که دنیا همان درخت شد برایم با ریشههایی که هر پنجسال یکبار در خاک فرو می رود. خاک خشک یا مرطوب، ماسهای یا رسی، به هر رنگی و هر شکل.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر