جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۵

گاهی هم

آدم‌ها برای من مهم‌اند. رفتارشان قصه‌هایشان غم‌ها و شادی‌هایشان. این‌طوری که دنیای من یک بخش عمده‌ایش توی آدم‌ها خلاصه شده. یک بخش دیگر هم توی طبیعت است خب. یعنی دو قسمت آدم‌ها و طبیعت. حالا اگر داستان می‌نویسم هم یعنی دارم توی آن قسمت آدم‌محور می‌چرخم. دقت کردم که بیشترین سکوتم را هم توی ور طبیعت‌محورم دارم. اما حالا بحث همان بخش اول است.
توی دنیای آدم‌ها همه چیز گاهی هم‌زمان خوب پیش می‌رود. روی غلتک نرم می‌غلتد. همه‌چیز مطابق انتظار همه است. رفتارها و حرف‌ها و قصه‌ها. گاهی سورئال و گاهی فانتزی. گاهی آن‌قدر غارهای تو در تو برای کشف هست که مثل هیجان یک بازی ماجراجویانه فقط باید بروی توی دل کشف نقطه‌ها و تپه‌ماهورها.
گاهی یک جایی خوب است و روان ولی یک جا بدجور می‌لنگد. یکی دارد فریاد می‌زند. یکی دارد آزار می‌دهد. یکی دارد سواستفاده می‌کند یکی نامهربان است. این طور وقت‌ها یا باید بخزی آن سوترک که هوایش خوب است یا باید اب و هوای بد را بخواهی درست کنی که سخت است. قصه و داستان این وقت‌ها به کار می‌ایند.
امان از وقتی همه هم‌زمان سازهای ناکوک می زنند. گوش‌خراش و زننده. دست دراز می‌کنی به آدم نزدیکت می‌بینی او هم یا نیست یا صدایش خش گرفته شده هم. به گمانم معنای تنهایی را آن‌جا می‌فهمی و از داشتن دنیای دیگری به نام طبیعت شاد می‌شوی.
این‌ها همه کوتاه‌مدت است. یعنی زمان دل‌گیری از آدم‌ها و مناسبات زود تمام می‌شود شاید اما خیلی هم ساده نیست فراموش کردنش. خط عمیقی افتاده روی پوست دنیای آدم‌ها. برای من این خط روی روحم می‌افتد به عمق دره‌ی گله‌ورا*

این سال و این جابه‌جایی رسانده مرا به جایی که آرامشم را با هیچ یز حتا با عشق عوض نکنم. برای آرامشم چند ماه پیش عشق بزرگ زندگیم را دفن کردم. برای آرامش روح و روانم خانواده‌ی پوک‌مغز را از دورم پاک کردم. برای آرامشم خیلی کارها کردم که تا قبل از این مراعات‌ها و رودربایستی‌ها قدرت انجامش را نمی‌داد. هنوز هم خیلی از مراعات‌ها را دارم با خودم حمل می‌کنم اما گمانم تا پایان سال هجرتم آن‌ها را هم دفن کنم. 

هیچ نظری موجود نیست: