شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۵

unbreak my heart


شب بیدار می‌شوم که زیر لب بگویم: بله، بله ما زندگی کرده‌ایم.
بله، ما زندگی کرده‌ایم، نگو همه چیز فقط خواب بود.

رقص در اودسا/ایلیا کامینسکی/آزاده کامیار

خیلی وقت بود که نشسته بودم منتظر لحظه‌ای که بجوشم. زندگی آرام است و دیگر آن طور قل نمی‌زند اما وقتی همیشه یک چشمه توی قلبت داشته باشی هر قدر هم آرام باشد بهار به بهار می‌جوشد. توی دلم چشمه دارم. یک زمانی می‌نشستم به انکارش. یک زمانی رویش سنگ و خاک می‌ریختم حتا. وقت‌هایی هم بوده که توی چشمه‌ام ادرار کرده‌ام. اما باز جوشیده و خسته‌ام کرده. حالا دارم باهاش کنار می‌آیم. آقای کا هم خیلی کمک کرده. توی مدت کوتاه شبیه معجزه. حالا خوشحالم انگار که از مجموعه‌ای از پیچیدگی‌ها مثل کلاف پیچ‌درپیچ و گره خورده‌ای می‌آیم که مجبورم گره‌هایم را باز کنم. هر گره‌ای که باز شود لذت غریبی را نزدیک به اوج تنانگی لمس می‌کنم. بعد هم رها و آزاد.
نشسته‌ام در کاهوادونیاسی (دنیای قهوه) پایین خانه‌مان. پوشکین نشسته کنارم و برای امتحان ورودی دانشگاه می‌خواند و من هم چند صفحه‌ی اول «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد» گلشیری را می‌خوانم و گرم می‌شود انگشتانم برای لمس کلیدها و ساختن کلمه‌ها. توی فکرم اما صحبت از سه روح است. ارواح سه‌گانه‌ام که می‌خواهند روایت کنند. حالا هنوز نمی‌دانم چطور. اما می‌خواهم باهاشان حرف بزنم. هرکدام سواگانه. حرف‌هاشان را بشنوم. بشناسم‌شان. خیره توی عمق چشم‌هایشان نگاه کنم. از پس پیشانی هرکدام نیت شان را بخوانم و ذهن‌شان را.
آقای هنرمند توی اتوبوس بهم گفته بود که آن گل‌های میخک قرمز را ندیدم. ندیده بودم اما پسری که به زن میخک‌ها را داده بود دیده بودم. زن کمی توپر بود و پسر لاغر. به وضوح پسر کوچکتر از زن بوده. زن نشسته و او ایستاده بود و من فکر می‌کردم چه قدر همه‌ی این‌ها را زندگی کردیم و خواب نبوده. و به مرد هنرمند گفتم آدم‌های وصل به میخک‌های قرمز را دیدم و قصه‌هایشان را پرداختم. حالا هم می‌دانم که دلم برای هیچ خاکی نمی‌تپد مگر برای آٔم‌ها. برای آن پیرمرد نشسته زیر چنار پارک رسالت و یار شطرنج‌بازش وقتی پسرک موسیخی هدفون به‌گوش کوله‌به‌پشت را سیر می‌کند و یک هو بوی روغن تربانتین موهای جوانی‌اش می‌زند زیر بینی. برای مادرهایمان وقتی آب در قابلمه خورش می‌گردانند و توی آش فردا می‌ریزند. برای پسرهایی که با یاد انحنای پستان نورسیده‌ی دخترعموها خودارضایی می‌کنند که از گوشه‌ی پیراهن تابستانی‌شان با بوی عطر و عرق به چشم و مشام‌شان خورده. برای زن‌هایی که پای روشوی استیل دستمال می‌کشند تا لکه‌ها را خشک کنند و آه می‌کشند برای سرنوشتی که قرار نبود و ترانه‌ی پخش شده از ماهواره را بلند می‌خوانند: یه کاری کن خدایا /من از این دل جدا شم. برای سربازی که حالا پدربزرگ شده و توی خیابان جمهوری برای نوه‌اش هدیه تولد می‌خرد و با اصرار مرد فروشنده که بار تفنگ‌های لیزری روی دستش باد کرده زیربار نمی‌رود و محکم می‌گوید تفنگ نه. برای همین‌هاست که آدم‌ها برایم مهم‌اند. آدم‌هایی که می‌شناسم‌شان. زبان و تاریخ‌شان را می‌دانم. آدم‌هایی که خوراک‌مان یکی است و ذائقه‌مان شبیه. طرح‌های آشنای ذهن‌مان سرو و اسلیمی و نقش آبی کاشی است.
بعد می‌رسیم به ریشه. ریشه هر کجا آب باشد و خاک رشد می‌کند. سایه درخت همه جا یک شکل است. پرنده‌ها و ماهی‌ها هم یک جور راه می‌روند توی حجم سیال هوا و آب.
پوشکین را نگاه می‌کنم. درس می‌خواند و با موهایش بازی می‌کند. این حجم امید و تا این اندازه آرزو و خیال او را زیباتر کرده. این شهر که انگار خاصیتش ملایم کردن ضربه‌هاست با او مهربان بوده و او مثل گربه‌ی ملوسی شده که منتظر خبر خوشی پشت پنجره‌ی پر از شمع‌دانی‌های رنگی به کوچه نگاه می‌کند. قصه‌ی او را کی بنویسم هنوز نمی‌دانم.
خیلی چیزها سرجایش نیست و شاید خیلی دیر بنشیند سرجایش یا اصلا ننشیند سرجایش. یک چیزهایی دست خود آدم نیست خرابی‌اش اما همین که بدانی چرا و از کدام زمین‌لرزه تکان خورده یکی از گره‌های بالا را باز کردی. اودسای من هیچ‌وقت آن اتوپیا نمی‌شود اما حالا من هم یاد گرفتم کم‌کم اودسای خودم را بسازم. با همان آدم‌ها با زبان‌ها و رنگ‌های مشترک. یک چیزی که به چشم همه‌مان آشنا باشد. مثل همین درخت و آب و پرنده. مثل موسیقی. مثل رنگ. همان‌جایی که همه شده با چشم‌هایشان ساعت‌ها باهم حرف‌های عمیق می‌زنند و مهربانی را تجربه می‌کنند. یکی هم داد می‌زند و فحش می‌دهد و می‌خواهد زنجیرش را پاره کند تا وقتی زنجیرش به کسی نخورد باز هم می‌دانمش. مثل دانستن این‌که گربه‌ی سفید خرابه‌ی پشت چند روز پیش توی همان خرابه مرده. یا مثل بدن لخت مادر که روی سنگ لیز از آب و کف سر میخورد و چرخانده می‌شد و سوسنی بود مثل رنگ گل‌های عروسی علی. حتا نارنجی لباس آسایشگاه بابا و نقاشی صورتش که بعد از اولین بار دیگر جرات نکردم باز نگاهش کنم. مثل فلش آزاده که توی شمال آن‌قدر منقلبم کرد که از دیدن دوباره‌اش می‌هراسم. می‌دانم یک روز آن نقاشی را آویزان می‌کنم به دیوار و فیلم توی فلش را با پوشکین می‌گذاریم و یاد همه‌ی آن روزها را با خنده و حتا قطره اشکی زنده می‌کنیم.
همین که همه‌ی این‌ها را می‌دانم یعنی یک گره دیگر را باز کردم.

*نقاشی سرصفحه از امیلی لوی است که چند وقت قبل آذین هم‌خوانش کرده بود

هیچ نظری موجود نیست: