دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۵

پوست پشت گردنم گواهی کند که هنوز سودا هست

مدام به خودم می‌گویم باید لحظه‌های قبل از بی‌هوشی یادت باشد. باید تصاویرش را ضبط کنی. نمی‌دانم بشود یا نه. حالا فعلا نشسته‌ام توی خانه‌ای گرم که هیچ حس تعلقی بهش ندارم، دور از پوشکین که تمام حس تعلقم پیشش است و احساس غریبی می‌کنم. تمام زندگی‌ام انگار یک خط بوده که شیده شده پشت امشب و فرداصبح زودش. بعد آن خط می‌ایستد. و من هیچ نمی‌دانم. دلم برای خیلی چیزها تنگ است که نمی‌گویم. گوشی را برمی‌دارم و از همان چند موسیقی‌ای که دارم احمد کایا می‌گذارم بخواند و باهاش می‌خوانم. بلند بلند. حالا می فهمم چرا ترک‌ها این قدر به شارکی اوکوما یا همان آواز خواندن اهمیت می‌دهند. مثل روانکاوی می‌ماند مثل لب‌پر زدن احساسات است. تنظیم کننده‌ی احساسات سرریز شده است. خشم و غم و عشق را اندازه می‌کند، شادی را هم. اما من جلوی اشک‌هایم را نمی‌توانم بگیرم. یعنی هنوز برای تنظیم شدن کار دارم. باز هم باید بلند بلند ترانه بخوانم «مسله مسله سن‌دن آیریلماک...»  یاد سرانگشت‌هایش می‌افتم توی ترافیک وحشتناک گرم و کلافه کننده‌ی بعد ازظهر تهران و اتوبان مدرس که روی سرشانه‌های من راه می‌رفت. روی پوست بیرون افتاده میان یقه‌ی مانتو و شالم پشت گردن. و چقدر همین کافی بود. مثل سوراخ جوراب زن توی پیانو. خیلی اوقات همین بس است. با خیلی‌ها تا همین جا که بروی یعنی تا آخر خط را رفتی. یعنی «حالا بیتمدی بو سودا...» و بیتمز. می‌دانم که تمام نمی‌شود. بعضی‌ها شاید هیچ وقت نقطه‌ی پایان نداشته باشند. با بعضی‌ وقتی قدم زدی دیگر هیچ‌وقت فکر استراحت نداری فکر جای دیگر مشغول شدن. همه چیز برایت اندازه است حتا دوری به این شدت و به این وضع. انگار کفایت را از میان نگاه‌ها و نوازش و این فاصله بین‌مان معنا کرده‌اند. کفایت هم واژه‌ای که برای من معنا نداشته هیچ‌وقت. من همیشه هرچه بیشتر خواستم. نزدیک‌تر، ممزوج‌تر ترکیب‌تر فرورفته‌تر بی ذره ای هوا که فاصله بیندازد بین دو پوست.
حالا سزن آکسو دارد می‌خواند «بن حالا دلی‌ایم حالا سودالی...» این را بلندتر از بقیه می‌خوانم چون می‌دانم من هنوز دیوانه‌ام و هنوز بقیه‌اش. نفس راحت می‌کشم. به این فکر می‌کنم که پوشکین کجاست حالا. بعد از کلاس رفته است فروشگاه ناملی خرید کرده. نان یکی دو قلم میوه شاید تخم‌مرغ و گوجه فرنگی یا پاستای فرمی. چایی خورده توی سیمیت‌سرا و حالا سرازیری خانه را می‌رود و با دسته‌کلیدی که حروف استانبول است، آه ایستانبول... برای صبح روزی که صدای بلند بوق کشتی‌ها را بشنوم و بدانم که زندگی شروع شده نفسم تند می‌شود.
چند روز قبل چیزی پیدا کردم از خنزرپنزرها: تسبیح چوب عودی که توی آب کرخه شنا کرده بود. خیلی سال قبل یک رزمنده‌ی سابق بهم داده بود. سرش هم یک پلاک بود. و آن وقت‌ها که کسی برایش مهم نبود چه بلایی سر خرمشهر آمده آذین مچ دستم بود. پیدایش کردم و دارم می برم بزنم به آب بسفر و مرمره. بگذار توی آب‌های دنیا بچرخد شاید یک روزی نقش خون ازش پاک شود.
حالا ترانه‌ی «اتاق زرد» یادم را می‌برد به خیلی دور و یک وبلاگ زرد. خنده‌ی تلخی می‌کنم و به بقیه ترانه گوش می‌دهم و باهاش می‌خوانم درست یا غلط. یادم باشد فردا صبح تصاویر قبل بی‌هوشی را به خاطر بسپارم.

هیچ نظری موجود نیست: