این سختترین کار دنیاست، این نوشتن. نه که نفس نوشتن؛ این
تلاش برای بازشناسی خود. تعریف خود. این تحلیلهای مدام. برای من که مدام دارم زیر
و بم یک چیزی را بررسی میکنم که ول نمیکنم که نمیگذارم بعضی چیزها به قول آقای
سایروس کمی هم شهودی باشد. مگر چه میشود؟ وا بدهم ببینم چه میشود. دیروز این کار
را کردم. نتیجهاش شد یک شعر.
تو میدانی که من اصلا دوست ندارم شاعر باشم. شعر را دوست
دارم برای خواندنش نه برای سرودنش. یک بار قبلتر، سال هشتاد و هشت که سوخته بودم
برای سهراب اعرابی یادم هست توی همین وبلاگ یک قطعهی شعرگونه گفتم. هیچ راهی
برایم نمانده بود. دیروز عصر هم منتظر صبا بودم نشسته بر میدان تکسیم. از باد
میدان تکسیم باید بگویم برایت بعدتر. همینطور چشمم را برده بودم توی چشمخانه و
درش را پیش کرده بودم و باد حتا به مژههایم زور میداد و میخماندشان. توی خط
باریک نگاهی که برایم باقی بود خودم را دیدم که با یک دامن ریشهریشهی رنگ به رنگ
و کمری باریک که توی بازویی اسیر شده و پستانهایم که به سینهای چسبیده و لبانم
که گرفتار شده میان لبهایی نمدار ایستادهام میان میدان تکسیم. اینجا مینویسم
تا بماند:
بیا و مرا ببوس
بیا و ایستاده میان میدان تکسیم،
آنجا که مردِ سنگی اسلحهاش را رو به مرغان دریایی گرفته
همان نقطهی پرگار میدان
انگشتانت را بر مهرههای پشتم بکش
عمود بر مرکز میدان
ساعتها ببوس من را
تنمان بپیچد درهم
یک تنه
چشمها را نوازش کنیم
نرم شوند
خواب روند
زمان بایستد
ما درخت شویم
دنیا از نو بروید
شهری که بشود تویش آغوش گرفت و بوسید شهر خوشبختی است و
مردمی که چشمشان به عشق عادت کند مردم سرشاریاند. میواهم برسم اینجا که کاش می
شد ساعتها به جای آموزش رفتار با اسلحه و پر کردن خشابها و تیز کردن خنجرها آدمها
را میبردند به اردوهای عشقورزی. حالا بخندند و بگویند سانتیمانتال و لوس.
این دوتا صفت را دو جای مختلف به من نسبت دادند. یادم هست
آن وقت که شنیدم آن قدر رنجیدم که فکر میکردم دلم با صاحبان قول هیچوقت صاف
نشود. اما حالا قبولشان کردم. یعنی توی این حال جدید که تحلیلهای زیاد برده و
شهود هم تازگیها بهش اضافه شده. این دو واژه تعریف انتزاعی دارند و من شامل تعریف
انتزاعیشان میشوم. یعنی سانتیمانتال را اینطور برای خودم معنی میکنم: کسی که
احساساتش هر لحظه کنار دستش است و لازم نیست از کمدی بکشدشان بیرون. احساس وقتی
جلوی چشم باشد تکلیف آدم روشنتر است. برای من مثل همان نظریهی واکنش مقدم بر نقد
سوزان سانتاگ است. اصالت دارد و یا همان شهودی که آقای سایروس میگوید. لوس هم
برای من صاحب این تعریف انتزاعی شده که دارم خودم را دوست میدارم. بیآداب و
ترتیب هرچه مایهی آزارم است دور میاندازم. یک تکه پوست تخممرغ زیر دندانم همانقدر
آزارم میدهد که دیدن تصویر خونآلود یک حیوان بیگناه و هر دو را از زندگی حذف میکنم.
بازتعریف یکی از کارهایی است که دارم توی این زندگی جدید
انجام میدهم در قوانینم اصولم رفتارم.
اینها را برای تو تعریف میکنم و درعین حال میخواهم توی
وبلاگم بگذارم برای بایگانی. ازم خواسته بودی جلوی چشم عموم از تو تشکر نکنم. گفتم
باشد. اسمی از تو نمیبرم اما بگذار از یادآوری دستی که مادرانه و خواهرانه و هر
آنهی دیگری که با محبت همراه است، بگویم. خیلی روی دلم سنگینی میکند. یادم را میبرد
به شخصیتهای فیلم نوار که خلافکارهای غمگین و سیاه و تلخ و تنهایند و توی موقعیتهایی
عاشق میشوند یا مهربان و نوعدوست میشوند و چیزی که به نگاه اول ناقض به نظر میرسد
می شود تکرنگ شخصیتشان. من هم رویی از تو دیدم که وقتی داشت پانسمان عوض میکرد
بادقت و حواسجمع با دستهایی که نمیلرزید و چشم تیز و قلب مهربان. دیگر نمیگویم.
دوست نداری. فقط یادآوری آن ده روز رقیقم میکند. تجربهی نابی بود.
امروز روز عجیب و خوبی است. دارم میبینم که دستکم نامه
نوشتن را گم نکردهام. از طرفی دوتا گلدان کاشتم. یک سال شد آمدیم استانبول و هنوز
استانبول مرا متحیر میکند. هنوز توی آستینش آنقدر شعبده دارد که گمانم برای سالها
عاشقم کند. توی این یک سال خیلی وقتها شده که فکر کردم من دیگر جاافتادم. یادم
هست از روز اجارهی این خانه یا روز پرداخت اولین قبض یا اولین غذایی که پختم یا
روزی که کلید را جاگذاشتیم و کلیدساز آمد یا همین پریروز جابهجایی وسایل و دیروز
خرید اولین وسیلهی خانه که یک ماشین ظرفشویی بود. تو دوست نداری ماشین ظرفشویی
را. خیلیها دوست ندارند. بعضی فکر میکنند وقتتلفکنی است یا بعضی پول دور ریختن
یا بعضی معتقدند به اندازهی کافی تمیز نمیکند و خلاصه میان اطرافیانم دستکم فقط
خودم را دیدم که دوست دارم این پدیدهی نه چندان جدید را. از اینهایش بگذریم حالا
من دارم خانهام را آرام آرام میسازم. این نشان خوبی است. توی ذهنم هم میگویم
وقتی تو بالاخره آمدی خانهام قشنگتر میشود.
حالم را بگویم. چیزی که مدام طفره میروم. اول که تصمیم
گرفتم که سربلند اعلام کنم که جراحی کردهام. از این موش و گربهبازیها و الکی
زیرآبی رفتنها خوشم نمیآید. صراحت و صداقت را بیشتر دوست میدارم بگذار پشت چشم
نازککنندگان بگویند این من تازه حاصل عمل جراحی است و نه اراده. خندهام میگیرد.
وقتی این روزها به نخوردنام و عوامل خوردنام فکر میکنم و به وضوح تصویر مادرم
جلوی چشمم میآید. وقتی بوی غذا میآید و من مثل قدیم حریص خوردن می شوم و با قاشق
اول که بلعیدم و آرام نخوردم دلم درد میگیرد خیلی واضح عصبانی میشوم. درست مثل
وقتهایی که از مادرم برای بیمنطقیهاش عصبانی میشوم. مثل وقتی بیعدالتی میبینم
ازش. بعد یاد عمل جراحی میافتم و غمگین میشوم. بعد افسرده. بعد تحلیل میکنم و
دوباره به زندگی برمیگردم اما با اولین تلنگر گرسنگی یا دیدن و بوییدن غذا همین
چرخه باز از نو شروع میشود.
بعد باز به هویتی که از خودم ساخته بودم فکر میکنم. آدمی
که از چاقیاش راضی و خوشحال است. بله بودم. رسیده بودم به صلح با بدنم. لخت میگشتم
جلوی آینهها وبدنم را از بر بودم. لایههای روی هم افتادهی شکم و آن دو حجم ران
و سینههای بزرگ. حالا هی دارم با آن بدن بیگانهتر میشوم. دلم برایش تنگ میشود.
دوستم بود. مثل همدم واقعی روز و شبم. به بدنم که دست میکشم آن حجمهای قبل را
گم میکنم. نه که نباشند هستند اما کمپیداترند. انگار دارند دور و دورتر میشوند.
میبینی؟ حالم شده مثل گیاهی ناشناخته که نمیدانی هنوز
آفتاب زیاد برایش خوب است یا آب زیاد و نمیدانی کی پایش کودبگذاری و کی جایش را
عوض کنی. هی دارم با آزمون و خطا جلو میروم. یک دم از گوشت بیزارم و یک دم عاشق
لبنیات. یک دم غمگینم و یک دم غایت خوشحالیام. شاید نباید به این زودی تار و پودم
را باز کنم. طبعا صبر همیشه بهتر است اما راستش میترسم از عادتهای جدید که
ماندگار شوند. میترسم حواسم نباشد و یک رفتار موذی برود جاخوش کند گوشهی تن تازهام.
فرم نوشتهام را گم کردهام. یادش به خیر میم الف را که میگفت
پایان بخش مهمی از فرم است. مرگ بخش مهمی از زندگی است. گمانم باید برای مردن و
چطور مردن از حالا برنامهریزی کرد مثل نقطهی عطف داستان و برنامهریزی برای ب
پایانرساندنش و انتخاب فرم. و تو یدانی که چقدر داستان فارسی از جهت پایانبندی
ضعیف است. لابد برای این است که مردن نمیدانیم. چشممان را روی مردن میبندیم. میترسیم
ازش یا چه.
ماشین ظرفشویی کارش تمام شد. من هم که قرار است پایان این
نامه را ببندم. بگذار نگهاش دارم به بهانهی ظرفها و بقیهاش را در نامهی بعدی برایت
تعریف کنم. میخواهم از رمان سمیرا رشیدپوربرایت بنویسم و اینهمه خاطرهگویی در
داستانهای فارسی.
میبوسمت
سپینود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر