بند
آلاستارهای خاکستری را که بستم یا کمی بعدترش بود که جملهها مثل قطار کند قدیمی
واگن به واگن رسیدند. انگار از غار گوش چپم میرفتند توی جمجمه چنبره میزدند توی
کاسه سرم و من داشتم از در خانه بیرون میآمدم و بعد از پلههای انتهای کوچه سبکبال
پایین میرفتم.
گفتم
سبکبال. همهاش زیر سر این سبکبالیست. انگار زندانی تنم شدهام. تن تازهام.
رانهای باریک و پاهای آفتابسوختهام. صورت بیغبغب و شکمی که آرام آرام دارد
پایینتنهام را و زنانگیام را نشانم میدهد. چشمهایی که هر روز درشتتر و درشتتر
میشوند و زنی که دارد با ناز از میان پوستهی زمخت کرگدنگونش بیرون میآید. زنی
که با ناز نگاهم میکند و میگوید دیگر چه نیاز به درددل کردن با کاغذ و صفحهی
سفید؟ اصلا مگر در دلت دردی هم مانده؟ عشق میخواستی مردی محکم و قوی و مهربان که
داری و به دلت راه میآید. لباسهای دلخواسته را میپوشی حالا باد لای موهایت
نزند که از میان دامنت بازیگوشی میکند. شهر نازنین در آغوش کشیدتت. شراب و پنیر و
زیتون روی میزت و درخت و آب و موسیقی همنشینت دیگر چه دردی، دیگر چه میخواهی؟
و
زن میگوید همهی اینها را میدانم. راضیام و کیست که نباشد اما قصههایم را گم
کردم. شاید هم قصهها گمام کردهاند. آن قدر سبکبال شدم که ریسمان بادبادکم از
دستشان در رفته و دیگر مرا نمیشناسند. بدون قصه نیستم دیگر. میخواستم بنویسم و
بیاویزم به دیوارم که لحظههای بیقصه را طاقت ندارم. هنوز طاقت ندارم. علاجم کن.
درد
اینجا بود و من ندیدمش. زن اینجا نشسته بود و ندیدمش. زن قبلترها زن فربه و
گوشتالوی قصهگو انگار با معدهاش خانهی قصههایش را هم بریدند و انداختند دور.
حالا میخواهم درمانش کنم. قطار کهنه کلمات را راه انداختم غریوکشان برود توی مغزش
که دستش را بگیرد به دیوار و باز لرزان قدم بردارد.
حالا
برای این بدن تازه و نوپا باید راه کم فراز و نشیبی یافت تا سکندری نخورد و آرام
جلو برود.
فردا از استانبول خواهم گفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر