طعم
و بوی سیمیت از یگانهترینهاییست که در استانبول دارم. نه کراسان پاریس و نه تست
انگلیس و نه حتا سنگک خودمان. سیمیت که روی اجاقهای سنگی پخته میشود بوی گرم
کنجد و آتش میآید. ساده و سبک. حتا کمی حقیرانه که نقطهی مقابل تجمل است. فکرش
را که میکنم با آنهمه کنجد حتا غنی است و نه فقیر
اما ساده و در دسترس. روزهای اول حلقههای سیمیت نیمشده را بیشتر دست بچههایی میدیدم
که دست مادرشان را گرفته بودند و میدویدند و مثل دندانگیر آن را گاز میزدند.
بعد آدمهایی دیدم که سرکار میروند و صبحشان را با سیمیت شروع میکنند. بعد دقیقتر
شدم و دیدم همانها غروب تا برسند خانه یک دانه سیمیت برای تهبندی توی مترو یا
اتوبوس سق میزنند.
نیهات
را هر بار بعد از دومین دیدارمان دیدم سیمیت گرم توی دستش بود. یکی دو بار هم برگهای
سبز. بار اول که شاخهی پنج برگی سبز را گذاشت روی لپتابم اخم کردم که «چطور دلت
آمد این شاخه را از درخت مادر جدا کنی.» همهی اینها را هم با زبان الکنم بهش میفهمانم.
گفت شاخه را روی چمنهای پارک دیده. مثل پسربچهای کوچک که خبطی کرده باشد. انگار
نه انگار که من آنم که جنین مچاله میشوم توی آغوش بزرگش. انگار که آن دستهای
بزرگ و آن موهای سیاه بندهای انگشت و آن هیبت و تسبیح ماچوطور مال او نیست.
قصههای
زندگیش برایم جذاب است. چون سیمیت برایم جذاب است جون استانبول برایم تازه است
همیشه. به خودش میگوید «سولجی» سول/چپ و جی، پسوند گرا است. میگوید تو هم سولجی
هستی. من نیستم. یعنی یکسره نیستم. گفتم من سولجی طبیعتگرام. خندید و دستم را
فشار داد. گفتم بیا اسم نگذاریم. قبول کرد. گفتم من و تو اصولی داریم. مثلا حیوانها
را دوست داریم. درختها را و دریا را و همان وقت یک مرغ دریایی از کنارمان رد شد و
نیهات گفت و این مارتی را. مارتی هم همان مرغ دریاییست. اسمش هم به اندازه خودش
احمق است. یک روز هم باید از مرغ دریایی بگویم هرچند هنوز کلاغهای تهران عجیبترین
و زندهترین موجوداتاند برایم.
پوشکین
میگوید که نیهات نسبت به سن و سالش خیلی خوش لباس است. لباسش همیشه ترکیبی از رنگهای
سبز و کاپشنهای سربازی است. اهل کلاه نیست و همیشه شال نازک و کوچکی دور گردنش
است. آن یک ماه تابستان را هم یادم است پیراهنهای کتانی روی شلوار جین یا شلوار
کتان سورمهای میپوشید. دوست داشتم که دو دگمهی پایین یقهاش باز بود. ماه اول
آشنایی هنوز زیر گردن و بالای سینهاش را نوازش نکرده بودم. هنوز نمیدانستم قوی و
وحشی است. خیلی چیزها نمیدانستم هنوز هم نمیدانم.
گاهی
فکر میکنم شاید چند ماه دیگر عمر این دوستی سرآید. مثل هر رابطهی دیگری که داشتم
و فکر میکردم شبیهاش به دنیا نیامد. هرچند دیگر مهم نیست. توی دنیا همیشه سیمیت
گرم هست و مارتی احمق.
۱ نظر:
سلام. من تا حالا سیمیت نخورده ام، فقط عکسش رو دیدم. باید خیلی خوشمزه باشه! ما هم وبلاگی در مورد بحثها منطقی الهیاتی داریم. اگر دوست داشتید به ما سری بزنید.
ارسال یک نظر