هنوز پرهیز میکنم از شنیدن صدای بابا. میترسم وقتی
حرف میزند تصویر زبان لوله شدهاش بیاید جلوی چشمم. میترسم یک هو دیوانه شوم و
زندگی را رها کنم بروم برش دارم بریم جایی تنهایی زندگی کنیم و بعد از یک هفته
پشیمان شوم. مثل همان روز که چقدر با خوشحالی از بیمارستان رضاعی آوردمش خانه. از
شب قبل برایش جا درست کرده بودم. توی راه سوار ماشین بود و آرام. توی چراغ قرمز و
ترافیک نگاهش میکردم. از اینکه دارم با ماشین او رانندگی میکنم شرمنده بودم.
بابا همیشه رانندهی قهار بود. قرار نبود هیچوقت این قدر بیمار و پیر شود که من
این طور بیپروا دنده عوض کنم و او کنارم مثل گنجشکی لرزان بنشیند. قرار ما با
زندگی این نبود. لااقل به آن زودی نبود.
از
طرفی خوشحال بودم که میخواهم برایش کاری کنم. قبلش با صبا صحبت کرده بودم. گفته
بودم سخت است. اما باهم سعی میکنیم. فکر میکردم پدرم بیاید خانه طبقه پایین را
میدهیم بهش. ما بالا. بعد صبحها صبحانه میخوریم همانطور که او دوست دارد و توی
آشپزخانهی خانهی قیطریه نان و پنیرش را آرام میجوید و یک هو خیره میشد به درختهای
توی حیاط که خودش بهشان میرسید. هرس میکرد و کود میداد و باغچه را با بیل زیر و
رو میکرد. این خیره شدنش به طبیعت موقع خوردن صبحانه و صدای نامحسوس استخوان فکش
وقتی لقمه را میجویید همه را توی خانهی آبی تصور میکردم. از آشپزخانه به کوهها
نگاه میکند و مثلا به من میگوید: باباجان امروز هوا آلودهاس انگار یه ذره لیمو
بچکون توی چاییت
زندگی
من همیشه با همین رویاها خراب شده. وقتی بابا چاقو را گرفته بود همان نیمه شب زیر
گلوی مامان یا وقتی من داشتم با تکهای پارچه مچهای قوی از خشمش را به هم میبستم
آنقدر محکم و صبا توی اتاقش داشت میلرزید از شنیدن صداهای ما رویاها ویران شدند.
حالا
که اینها را به پیشنهاد درمانگر روانم مینویسم تازه میفهمم توی داغی ماجراها
چقدر حواسم به چیزهای دیگر نبوده. به علاالدین آبی رنگی که با ماه از میدان
بهارستان خریدیم و همان روز بابا به بهانهی تعمیرش از هم پاشاندش. به نقاشیای که
صبا آن شب برای آرام شدنش کشید. به تصویر آلت پدرم برای اولین بار که توی دستشویی
روی زمین نشسته بود و مادرم سعی میکرد به سمت سوراخ مستراح هدایتش کند. اینها
همه پس مغزم بود این سالها. اینها سد راه نوشتنم میشد. دیگر از عاشقانهنویسی و
دغدغههای سیاسی خبری نبود. دیگر حتا دوستانم هم نبودند. دکتر نون بود و علی از
دور.
امروز
عکسی از میز پدر پونو دیدم. از آن پدرهای خوب است. همه چیز با دقت و مرتب و تمیز
چیده شده بود روی میز. یاد بابا افتادم که طبیعی بود. منتها این جریان سیال ذهنی
که مرا میبرد به نظم و ترتیب و آرامش بابا در کارهاش که میرساندم به سبزی پاک
کردنش مرا میکشد. بابا که سبزی پاک میکرد تمام انواع سبزی ها را سواگانه میچید
توی سبد. همه یک اندازه و ما میگفتیم از طبع معمارانهاش است. ظرف که میشست اول
طبقهبندی میکرد. توی چیدن و توی شستن ترتیب را رعایت میکرد. کمدهایش. کراواتهایش
کفشهایش. بساط واکس و قندشکستنش یک هو همهی اینها منقرض شدهاند یا من دیگر
ندیدم. حسرت میخورم به روزهایی که اینقدر ساده از کنار همه چیز گذشتم و حالا
دارم به زور از بایگانی مغزم میکشم بیرون تا روحم را درمان کنم.
*
شنبه
توی دیدارهای منظم هر هفتهمان بالاخره از بابا برای نیهات گفتم. با زبان الکنم
برایش تعریف کردم. نمیدانم دقیق از کجا شروع شد. انگار سر بلیطهای لاتاری سال نو
بود. دو هفته پیشش توی میدان بشیکتاش مرا برد تا از پیرمرد بلیطفروش به شانس و
انتخاب من دوتا بلیط بخرد. گفتم من به این چیزها اعتقاد ندارم که گفت این شانس است
و نه اعتقاد. و بلیطها را گذاشت توی دفترچهی آبی طرحهای داستانیام و گفت نگهشان
دار تا شب سال نو. بعد همانطور بازو به بازو تا اسکله رفتیم و خیال بافتیم که اگر
پول زیادی برنده شویم چه میکنیم. من آنجا گفتم من سهم خودم را میبرم ایران و یک
آسایشگاه روحی میسازم که قسمتبندی داشته باشد.
یادش
مانده بود. وقتی دوباره از بلیطهایمان حرف شد گفت تو سهمت را ببر ایران و بیا با
سهم من سفر کنیم. یک هو بغضم ترکید. سرمان هم گرم بود. برایش گفتم همه چیز را.
نقاشی بهنوش از بابا را نشانش دادم. گفتم دلم میخواهد برای کسی از خوبیهای بابا
بگویم. برای همین دارم مینویسمش. گفتم میخواهم قبول کنم که رفتارهای بیمارگونهاش
واقعا به دلیل بیماریاش بوده وگرنه همیشه قهرمان من بوده. مرد اثیری هنرمند و بااحساسی
که ظرافتش در عین قدرتش خوشقلبی ذاتیش همه و همه با آنهمه دروغ و خیانت و خشونت
هیچ سنخیتی نداشت.
دو
قطب، دوتا بابا، هیولا و فرشته و من هنوز گیج و گم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر