یک
بار هم گفته بودم بهش «لایک» که میکند نوشتههایم را از ته دل خوشحال میشوم.
دلیلش این نیست که خیلی دوستش دارم. دلیلش این است که میدانم خواندن نوشتن و
روایت و شعر برایش مهم است و دقیق است و دیرپسند و سلیقهاش همانیست که من میخواهم
نوشتههایم در اوجش باشد. حالا هم گفت وبلاگ من را میخواند. صفحه رمانم را کوچک
کردم و یک صفحه سفید باز کردم که با نام «وبلاگ ۳» ذخیرهاش کردم.
اما
ذهنم خالیست. از ده روز قبل که با آقای کا حرف زده بودم و هفتهی قبلش که زخم را
باز کردم هر چی نوشتهام از پدرم بوده. طرح خوبی شده برای یک مموار. اسمش را رمان
نمیگذارم چون خیلی واقعی است. داستان و رمان هنوز از نگاه من دنیای فراواقعیست. دنیایی
برساخته و نویسندهی داستان آن است که هرچند شبیه اما دنیایی مستقل میسازد. میخواهم
بگویم اگر من بخواهم استانبول را توی داستانم بیاورم تاریخ نمیسازم که بهتر از
من و واردتر از من استانبول نوشتهی اورهان پاموک است. استانبول من ترکیبی از شهر
رویاهایم است که به تناسب قصهام بدی و خوبی دارد. توی نوشتههای اخیرم که به
تشویق آقای کا از بابا مینویسم درست عین واقع دو شخصیت قهرمان و ضد قهرمان دارم
اسم یکی حسین و دیگری فریدون است. دو قطب هیولا و فرشته پدرم. این تلاشها هم برای
رسیدن به قصهی عزیزم است. قصهی احمد و داریوش و سگهایشان. اینها اینجا باشد
تا بروم سراغ قصه کودکیام.
قصه
در قصه میشود اما نخودی و کتاب گل اومد بهار اومد که ناشرش کانون پرورش بود توی
ذهن بچگی من یک زن مبارز ساخته بود که با غول میجنگد. تصویرسازیهای زیبای کتاب
هم بیتاثیر نبود. غول سیاه که ابر سیاه سرما بود مدتی روی آسمان شهر چنبره زده و
جلوی آمدن بهار را میگیرد. نخودی باهاش میجنگد و بهار و عمو نوروز را به شهر میآورد.
آقای
کا و من در یک طوفان ذهنی و یک جلسهی دردناک برای من به این نتیجه رسیدیم که غول
سیاه من خاطره باباست. برای من شاید لحظه بردنش به آسایشگاه دردناکترین اتفاق
زندگیام. ببین هنوز بغض میآید مینشیند توی حنجرهام. باید بگویمش بنویسمش آن
قدر که بیحس بشوم. مثل ورد خواندن. باید آن قدر از آن قرمهسبزیای که بابا پخته
بود برایمان و ما نخوردیم و درعوضش بردیمش توی آمبولانس و درش را بستیم، بگویم که
این اشکها که دارند میریزند خشک شوند. راهش این است.
خیلی
لعنتی است. خیلی. جانکاه که میگویند. جانکاه
چاره
نیست. یک جرعه آب مینوشم. بغض فعلا میرود. کاری که تمام این سالها کردم. خانهی
عزیزم را فروختم. شهرم را. خاطراتم را. دوستانم را. خانوادهام را. همه را با جرعهای
آب فرو دادم. مثل نقشی روی شیشه که باران شسته اما از دل نمیرود. از ذهن. توی
تمام پشت و پسلهها خانه کرده. دارم گوشه گوشه مغزم را لای چینها را گرد میگیرم.
با همین نوشتنها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر