کشتی
که نزدیک اسکله کادیکوی شد از دور دنبالش گشتم. موقع پهلو گرفتن فکر کردم چطور لاستیکهای
کنارهی اسکله تحت فشار بدنهی کشتیها و رطوبت پاره نمیشوند و نمیپوسند. خم شده
بودم و لحظهی برخورد بدنهی کشتی به ضربهگیرهای لاستیکی را نگاه میکردم. پایم
را روی زمین گذاشتم و از دور دیدمش. اما خودم را به ندیدن زدم تا بفهمم او مرا کی
می بیند و ایا لبخند می زند یا دست تکان میدهد. سرجایش بود. طبق تعذیفی که ازش
دارم. وقارش را رها نمیکند من هم قدمها را آرام میکنم. بهش که میرسم همانجا
آغوشش را باز میکند و میبوسدم. هنوز جا میخورم. صورتم را با دو دستش میگیرد،
پدرانه نگاهم میکند و میگوید دلش تنگ شده. من ساکتم. هنوز نمیتوانم به زبان او
حس و حالم را بگویم. زبانشان مجموعهای از عبارات و اصطلاحات عاشقانه و محبتآمیز
است که ور خشن روح من بهشان عادت ندارد. میخندم یا سرم را پایین میاندازم و توی
دلم به خودم ناسزا میگویم بابت زنانگی غریبم. بابت اینکه آدمهای دور و اطراف به
همهی این رفتارها سانتیمانتالیسم را نسبت میدهند و من را میترسانند. به اینکه
پیشینهی من چنین حالی را برای کمسالترها مناسب میداند و نه من. احساس گناه از
خوشی و خوشبختی که تاریخ و فرهنگم روی دوشم گذاشته.
همهی
اینها با یک قاشق سوپ داغ از بیخ گلویم شسته میشود و دوباره زیبا و خوشبخت میشوم.
دستم را روی زنجیر تا ابد (sonsuza
kadar) دور
گردنم میگذارم و دلم قرص میشود.
از
سیف برایش میگویم.
سیفالله
پسر یک امام جمعه است. همان آخوندهای ما توی ایران که توی خیابان میبینیمشان
سوار تاکسی میشوند اینجا بهشان امام جمعه میگویند. تا سال قبل توی سینوپ شهری
سمت کارادنیز با یک ماشین فولکس قدیمی هیپیطور وافل میفروخته. حالا هم حقوق میخواند
توی دانشگاه استانبول. چاق بوده درحد صد و بیست بس که به وافلها ناخنک زده. حالا
چهل کیلو هم کم کرده و میگوید همه دنیا مثل وطنم است. بهش میگویم ببین چقدر من
است. قرار شد برویم با هم سیف را ببیند بلکه من از تجربه بستنیفروشیام استفاده
کنم و او وافل و من بستنی بفروشم.
توی
شلاب برف راه میرویم. راه میرویم و باز راه میرویم. چهل و پنج ساله شدهام اما
انگار کن یک آدم تازه. پوست انداخته. با ترقوهی بیرون زده عاشق پیادهروی منزجر از
گوشت و عاشق سبزی و میوه. خودم را آنقدر دوست دارم که توی هر آینه ساعتها شیفتهوار
نگاهم میکنم. توی آغوش کسی گم میشوم که میان میدان تکسیم بوسیدن میداند.
مرگ
هم پشت گردنم و توی خبرها میآید تا مبادا ترازوی زندگیام برهم بریزد. اما من خیلی
وقت شده که از او پیشی گرفتم و تنها گاهی برمیگردم و به او و کارهایش لبخند تلخی
میزنم. به تلاشش برای توازنی که میخواهد با غم و خشم در زندگیام بسازد.
جلوی
اسکلهی بشیکتاش میرسم و ساعت حرکت را که میبینم از ده دقیقه باقی مانده هم برای
تکیه دادن به او و پناه گرفتن از باد سرد ساحلی استفاده میکنم و زمزمهاش توی
گوشم میپرسد خوشحالی؟ سرم را تکان میدهم و میگوید همینطور بمان. همین قدر که
بخواهم برگردم و سوار کشتی شوم و سه تا جوان روی زمین بنشینند و ترانهی آیریلیک
را بخوانند و من هم باهاشان زمزمه کنم برای یک عمر خوشبختیام بس است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر