سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۵

خوشی‌ها و روزها ۲

اگر یک روزی سال‌های بعد از من بپرسند بیشترین کاری که در عمرت انجام دادی چیست، کمی فکر می‌کنم و بعد می‌گویم تطبیق دادن خودم با زمانه. خیلی فرق می‌کند با هم‌رنگ جماعت شدن برای منی که یک عمر و هنوز خلاف جریان رایج بودم خواسته و ناخواسته. یعنی ننشستم ببینم جریان چیست و چشم بسته مسیر خلافش را بگیرم و بروم. یک ژنی توی من و برادرم بوده از پدرم که عصیان‌کار بودیم و مجنون. و کیست که نداند جنون همیشه بد نیست و جنون همیشه بیماری نیست و عاقل همیشه درست‌ترین کار را نمی‌کند. جنون درش لذت دارد. جنون تجربه‌ی حس‌های ناب است.
اما تطبیق دادن خود با زندگی چیز دیگری است. این‌که مدام فکر کنی خودت را جای آدم‌ها بگذاری و در چالش باشی چیز دیگری است. قبول جنون دیگران هم از همان چیزهاست. تلاش برای رفتار مدنی هم. یکی دیدن آدم‌ها هم. این‌ها همه‌ آن چیزهاییست که بهشان عادت نکرده بودم از بچگی. فکرش را بکنی همه‌ی ما از شنل مذهب بیرون آمدیم کم‌وبیش، مذهب و سنت. بعد مسیر کوتاهی را طی کردیم تا به مدرنیته برسیم. توی راه بس که کوتاه بود و سریع فرصت تجربه نداشتیم. فرصت زندگی مدرن نداشتیم. حالا شدیم مجموعه آدم‌هایی که مذهبی/سنتی زندگی را یادگرفته‌اند اما الان یک هو افتاده‌اند توی استخر مدرنیته. بلد نیستند چشم‌شان را توی آب باز کنند. زیرآبی بروند و شناهای مختلف را امتحان کنند. فقط می‌دانند چطور خفه نشوند.
مثال چیز خوبی است توی زبان ترکی به قصه می‌گویند ماسال. مثال مثل قصه می‌ماند. مثال که می‌زنم توی یک طوفان ذهنی با خودم درگیر می‌شوم و مدام می‌چرخم و می‌چرخم و سماع می‌کنم و سوژه را از منظرهای دیگر می‌بینم. فکرها هجوم می‌آورند و ستاره‌ها جلوی چشمم برق می‌زنند. شاید تمام این‌ها همان غریزه و الهام باشد. پدیده‌هایی که گاهی از دست خارجند و زیاد قابل تعریف و توضیح نیستند یعنی دیده نمی‌شود که از کجا ریشه داده‌اند و تا کجا می‌روند. آدم فقط نتیجه‌شان را می‌بیند مثل یک نوشته داستان فیلم یا عکس.
در کوچه باران می‌آید. توی این کافه خیابان جیهانگیر که من نشسته‌ام گرم و روی کلیدها می‌زنم بوی قهوه می‌آید.  

از بالای لوح شیشه‌ای نگاه می‌کنم و چهره پوشکین را می‌بینم. قلبم گرم می‌شود و توی ذهنم قصه‌ها سماع می‌کنند. فرار از قصه‌ی امروز کافی است باید ساختن را شروع کنم.

هیچ نظری موجود نیست: