جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۵

در جست‌وجوی آن‌که از دست رفته ۶

صبح روز اول هفته این‌جا توی استانبول با آفتاب و موسیقی و مردمی که به هم لبخند می‌زنند شروع شد. صبح آدم‌های من اما یک هفته‌ایست که با تلخی و نگرانی و بهت و حیرت و اشک آغاز می‌شود. فاجعه بزرگ بود اما کتمان نمی‌کنم که یک میل تاریخی در نهاد ما برای استیصال و افسردگی همیشه بوده و هنوز هم هست. چیزی که اول برایم مایه حیرت بود وقتی می‌دیدم این‌جا روزهای عزاداری ندارند و نهایت غم‌شان یک روز است که موسیقی و رنگ را هم از زندگی حذف نمی‌کنند. حالا البته عادت کرده‌ام و حتا فکر می‌کنم وقتی تصمیم به حرکت گرفتم باید حواسم باشد حرکت من فقط جغرافیایی نباشد. دست روحم را هم بگیرم و راهش ببرم. حرکتم از شر به خیر و از سکون به فعل و در نهایت مرگ است. حالا توی این راه استانبول دستم را گرفته. استانبول نه آن‌قدر نگاه از بالا دارد که بابت تفاوتش با بقیه دنیا با تبختر به بقیه دنیا نگاه کند و نه آن‌قدر لاکچری و مرفه و متفرعن است. استانبول زنی است که سعی می‌کند با کمترین امکان بیشترین رنگ و شادی را توی زندگیش بپاشد. حالش که بد می‌شود کولی‌وار و سبک‌پا با هر رنگ و ضربی می‌رقصد و هیچ‌وقت نمی‌ایستد. کسی چه می‌داند شاید مقصد بعدی مکزیک باشد. خیالش را که می‌توانم ببافم چه باک.
این هفته هم‌زمان با پدرنوشت‌هام، سرنوشت احمد را هم روشن می‌کنم. با دو دوست همجنس‌گرا و داستان‌شناس صحبت می‌کنم تا برایشان کار را بفرستم. بهار و تابستان که برسد خانه‌نشینی و یک‌جانشینی را طاقت ندارم. آب‌های فیروزه‌ای و آفتاب داغ منتظرم‌اند باید غوطه بخورم پس تا آن‌وقت نوشته‌ها را به سرانجامی برسانم.
باورم نمی‌شد پشت پوستم چنین آدمی پنهان شده باشد. عاشق پیاده‌روی تا حد اعتیاد. تا این حد منعطف و پذیرای فرهنگ و زبان و رفتار جدید. ملایم و مهربان و تا این حد پرهیزگر. پرهیزم از خاطرات و تلخی‌ها. نمی‌دانم حسرت‌ها کجا رفتند این میان. دیگر حسرت ندارم. دانستنی‌هایم را دیگر برای جاه‌طلبی‌ها تل‌انبار نمی‌کنم. این آدم جدید این روزها بیشتر سکوت می‌کند و گوش می‌دهد. این را به خصوص چند شب قبل دیدم وقتی کبرا با هیجان از حقوق زنان در ترکیه حرف می‌زد. نه که با خودم بگویم: «پووووف این راه‌ها را من هم رفته‌ام چه.» نگاهش می‌کردم و هیجانش را می‌دیدم و امیدوار می‌شدم به دنیایی که دخترم قرار است تویش زندگی کند. از مجموع چهار ایرانی و یک آلمانی و پنج ترک آن قدر همه چیز خوب بود که باورت نمی‌شد این همه جنگ و گریز و عدم تحمل توی دنیا بابت چیست. و هم در دم دلت می‌سوخت که چرا مرز؟ اصلا فلسفه‌ی مرز چیست؟

هیچ نظری موجود نیست: