یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۸

اگر مادرم وبلاگ داشت



چیزی که می‌خواهم تعریف کنم آن قدر برایم ترسناک است که عرق سردی میان دو کتفم می‌نشاند. مشکل این‌جاست که شاید تنها برای من این‌قدر ترسناک است اما دیگرانی که یا با مساله درگیر نیستند یا تعریف‌های دیگر و روش‌های دیگر دارند، هولناکی ماجرا را درک نکنند. قضیه چیست؟
مگر نمی‌گویند که همه چیز نسل به نسل تازه‌تر و عقلانی‌تر می‌شود و مشکلات بزرگ مثل قدیم‌ترها بزرگ نیستند؟ مگر قرار نبود زمان که جلو می‌رود ما آدم‌ها گره بعضی مشکلات را دیگر با دندان باز نکنیم؟ اما در مورد من این طور نشد.
من در اوج زمانی که فکر می‌کردم با دخترم از کودکی خوب و فرهیخته‌وار رفتار کردم و او را با تربیت روشنفکرانه و آزاد بار آورده‌ام، هیچ محدودیتی برایش قایل نشدم. نگذاشتم با فشار جامعه کاری که دلش نمی‌خواهد را انجام بدهد و طبعا همه این‌ها تا جایی بود که از دستم برمی‌آمد، فهمیدم که اشتباه فکر می‌کردم. همیشه می‌گفتم رفتاری که مادرم با من داشت را با دخترم نخواهم داشت و ...

اما حالا چیزی که باعث شد توی تعطیلات مفرحم لپ‌تاپ را باز کنم و این‌ها را بنویسم هولناک بودنِ تکرارِ تمام اتفاقاتی که بر من و مادرم رفته بود در گذشته است. من و دخترم داریم از همان کوره راه گم‌شده بی‌عاقبتی می‌رویم که من و مادرم رفتیم. دلم نمی‌خواهد باور کنم که تصورم درباره دنیا و پیش‌رفتش اشتباه است اما گویا این سرنوشتی اجتناب‌ناپذیر است. شاید تنها تفاوت من و مادرم حالا فقط در این باشد که من وبلاگ دارم و مادرم نداشت. مادرم همه چیز را توی خودش می‌ریخت تمام بی‌محبتی‌های من و تمام آزارهای روحی که به او وارد شد را تحمل می‌کرد و من راه خودم را می‌رفتم. دارم فکر می‌کنم اگر مادرم آن وقت‌ها وبلاگ داشت همین جمله‌ها را با کمی بالا و پایین می‌نوشت. شاید مثل من شکایت نمی‌کرد شاید مثل من نمی‌گفت توی دلش که «اشکالی ندارد دخترم دارد پوست می‌اندازد و این فرآیند سخت است و بگذار کنارش باشم». باید اعتراف کنم من از دخترم سخت‌تر و بی‌رحم‌تر بودم لابد چون مادرم هم سخت‌گیرتر و نارفیق‌تر بود.

یک حالتی دارم من که توی چشمانم موقع بحث و جدل آشکار می‌شود آن هم تعجب و یک جور ناتوقعی است. چیزی که انتظار ندارم رخ بدهد ولی دارد رخ می‌دهد آن هم درست جلوی چشمانم. این ماه اخیر از دور که به خودم نگاه می‌کنم دلم برای این موجود ناتوانی که توی چشم‌هایش تعجب و ناباوری موج می‌زند می‌سوزد. دلم می‌خواهد بغلش کنم و نوازشش کنم و بگویم غصه نخور وضعیت تو خیلی بهتر از مادرت است. تو وبلاگ داری، تراپیست داری، دوست و آشنا داری، کلی اتفاق خوب دور و برت داری و هنوز جوانی و زندگی مال توست. بگذار هر کس راه خودش را برود. غصه نخور این قدر هم خودت را مچاله نکن یک گوشه. برو از تعطیلاتت لذت ببر و در دل طبیعت و دریایی که دوست داری غرق شو.
این‌ها را می‌گویم اما آن موجود می‌گوید «این ساق گلی‌ست که با جانش کشتم و به جان دادمش آب، ای دریغا به برم می‌شکند.» اما باید بداند که چاره‌ای نیست. هیچ چاره‌ای نیست. حتا شاید بهتر هم باشد. مگر خودت چطور رفتی شلنگ تخته انداختی برگشتی باز رفتی باز برگشتی و حالا این‌جایی، او هم همین سرنوشت را طی می‌کند. از تو بهتر خواهد شد خیالت جمع.



هیچ نظری موجود نیست: