دنبال اولین نمایش روی صحنهی گوگوش میگشتم. یعنی اولین چیزی که روی صحنه گفت بعد از بیست و یک سال. یعنی اولین تماسش با میکروفن بعد از آن سالها. پیدا نکردم. در عوض دو سه روزی است دارم پشت هم به برکت یوتوب و اینترنت عالی ترانههای عمدتا قدیمیاش را گوش میدهم. گوگوش خیلی محبوبم نیست. اما دوستش دارم. نشانهی زیبایی و زنانگی در کودکی و نشانهی عشق در جوانی است برایم. من فکر میکردم هیچ وقت عاشق ح نبودهام. ح پدر بچهام است. همسر سابقم که حالا عمر جداییمان قدر یک پسربچهی سیزده ساله است مثلا. چرا پسربچهاش را نمیدانم شاید برای آن جنینی که اول بار از بین بردمش و فکر میکنم پسر است. یا شاید برای خاطر عکسی از کودکی ح که روی یک ماشین کوچک نشسته بود و دستش به فرمان ماشین بود. موهای صاف طلایی داشت و یک ساعت دور مچش گوشتهای دستش را به دو قسمت تقسیم کرده بود. خیلی ناز بود و نمیدانم من چرا هیچ وقت به فکرم نرسیده آن کودک معصوم چرا اینطوری شد و لابد چون خودم هم اینطوری شدم.
ترانهی دریایی مال زمانی بود که ما با هم دوست بودیم. میخواستیم با هم ازدواج کنیم و باید با مخالفها میجنگیدیم. سردستهی مخالفان مادرم بود. دلیل مخالفت هم عدم شرکت در محیطهای آکادمیک از طرف ح بود که زبان سادهاش میشد چون دانشگاه نرفته است. و مگر من که رفتم چه گلی بر سر و سینهی خودم و خانواده زدم بماند.
من و ح یک بار رفته بودیم جادهی چالوس با ماشین پدر من. توی آن یک بار من به شدت عاشقش شدم. برایم آن دوره یک کاست نود دقیقهی سونی ضبط کرده بود. منتخب بهترینهای گوگوش. وقتی دریایی میآمد من گریه میکردم. چون فکر میکردم ح باید کمکم کند و توی رگهای من شعر سرخ رفتن و کندن است. چون فکر میکردم عاشقم مثل یک مسافر. فکر میکردم ازدواج با ح انتهاست و من عاشق رسیدن به انتها هستم. فکر میکردم که پر از وسوسههای رفتن هستم. و وقتی به این فکر میکردم آن قسمت جادهی چالوس و شب و برف توی ذهنم میآمد و دستهای بزرگ ح. حالا هم که تعریف میکنم توی دلم خالی میشود.
حالا بعد از خیلی سال از آن روزها یعنی تقریبا بیست و دو سه سال شاید بیست و چهار سال باز من دارم آن حال را تجربه میکنم. دلم میخواهد بروم و به دریا برسم. بغض بیخ گلویم را میگیرد و توی دلم غوغا میشود. بیرون میایستم تا خودم را نگاه کنم. روایت میکنم:
زن چاق است با موهای کمپشت. موهایش در اثر رطوبت وز کرده. رژ قهوه روی لبش مالیده که حاشیههایش حالا باقی مانده. ساعت را نگاه میکند. چهار و نیم صبح است. مدتهاست دیگر شبها نمیتواند بخوابد. شبها مینویسد، میبیند، میخواند بیشتر اوقات بازی میکند اما. خسته که میشود سه ساعتی میخوابد. ناخنهایش قرمز تیره است. رنگ آلبالو. شاید رنگ گیلاس باشد. از فکر ترشی آلبالو دهانش جمع میشود. گیلاسهای درشت مشهد. بله رنگ گیلاس است ناخنهایش. حلقهای به انگشت شستش دارد. اینها را می گویم تا دیرتر برسم به اشکهایش. معلوم نیست چه مرگش است. زن میخواند «من و تو باید به فردا برسیم» و او گریه میکند. قبول که ملودی موسیقی بسیار غمناک است. اما مضمون ترانه تویش امید است و کمک. نباید این طوری گریه کند. راوی بلند میشود میرود برایش آب میریزد
ترانه تمام میشود و بعدی شروع میشود که بهتر است.
گاهی فکر میکنم هیچکس اندازهی من خوشبخت نیست در عین بدبختی. این مفهوم امروز برایم روشن شد. امروز دیدم زندگی شرقی ما همیشه در ایهام و ابهام شیرینی از بودن و نبودن جاری بوده. بین استعاره و کنایه. توی مه بوده. هیچ وقت به صراحت نمیةوانیم عاشق بشویم. انتخاب کنیم. انقلاب کنیم. دوست باشیم. نفس بکشیم. گریه میکنیم و میخندیم. این زیبایی زندگی ماست.
ترانهی دریایی مال زمانی بود که ما با هم دوست بودیم. میخواستیم با هم ازدواج کنیم و باید با مخالفها میجنگیدیم. سردستهی مخالفان مادرم بود. دلیل مخالفت هم عدم شرکت در محیطهای آکادمیک از طرف ح بود که زبان سادهاش میشد چون دانشگاه نرفته است. و مگر من که رفتم چه گلی بر سر و سینهی خودم و خانواده زدم بماند.
من و ح یک بار رفته بودیم جادهی چالوس با ماشین پدر من. توی آن یک بار من به شدت عاشقش شدم. برایم آن دوره یک کاست نود دقیقهی سونی ضبط کرده بود. منتخب بهترینهای گوگوش. وقتی دریایی میآمد من گریه میکردم. چون فکر میکردم ح باید کمکم کند و توی رگهای من شعر سرخ رفتن و کندن است. چون فکر میکردم عاشقم مثل یک مسافر. فکر میکردم ازدواج با ح انتهاست و من عاشق رسیدن به انتها هستم. فکر میکردم که پر از وسوسههای رفتن هستم. و وقتی به این فکر میکردم آن قسمت جادهی چالوس و شب و برف توی ذهنم میآمد و دستهای بزرگ ح. حالا هم که تعریف میکنم توی دلم خالی میشود.
حالا بعد از خیلی سال از آن روزها یعنی تقریبا بیست و دو سه سال شاید بیست و چهار سال باز من دارم آن حال را تجربه میکنم. دلم میخواهد بروم و به دریا برسم. بغض بیخ گلویم را میگیرد و توی دلم غوغا میشود. بیرون میایستم تا خودم را نگاه کنم. روایت میکنم:
زن چاق است با موهای کمپشت. موهایش در اثر رطوبت وز کرده. رژ قهوه روی لبش مالیده که حاشیههایش حالا باقی مانده. ساعت را نگاه میکند. چهار و نیم صبح است. مدتهاست دیگر شبها نمیتواند بخوابد. شبها مینویسد، میبیند، میخواند بیشتر اوقات بازی میکند اما. خسته که میشود سه ساعتی میخوابد. ناخنهایش قرمز تیره است. رنگ آلبالو. شاید رنگ گیلاس باشد. از فکر ترشی آلبالو دهانش جمع میشود. گیلاسهای درشت مشهد. بله رنگ گیلاس است ناخنهایش. حلقهای به انگشت شستش دارد. اینها را می گویم تا دیرتر برسم به اشکهایش. معلوم نیست چه مرگش است. زن میخواند «من و تو باید به فردا برسیم» و او گریه میکند. قبول که ملودی موسیقی بسیار غمناک است. اما مضمون ترانه تویش امید است و کمک. نباید این طوری گریه کند. راوی بلند میشود میرود برایش آب میریزد
ترانه تمام میشود و بعدی شروع میشود که بهتر است.
گاهی فکر میکنم هیچکس اندازهی من خوشبخت نیست در عین بدبختی. این مفهوم امروز برایم روشن شد. امروز دیدم زندگی شرقی ما همیشه در ایهام و ابهام شیرینی از بودن و نبودن جاری بوده. بین استعاره و کنایه. توی مه بوده. هیچ وقت به صراحت نمیةوانیم عاشق بشویم. انتخاب کنیم. انقلاب کنیم. دوست باشیم. نفس بکشیم. گریه میکنیم و میخندیم. این زیبایی زندگی ماست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر