مامان میز نهارخوری هشت نفره دقت را خالی می کرد و رومیزی نو میانداخت و سرتاسر هفتسین میچید و آن بالا، آینهی عقدش را میگذاشت. ما بودیم همیشه سر میز اما هم عکس من و هم عکس علی را میگذاشت. هفت سینش بدعتی نبود. یعنی مثلا سنگک و ساعت و سپند و سیب نداشت؛ دقیقا سماق و سکه و سمنو و سبزه و سرکه و سنبل و سیر. هر ساعت شبانه روز بسته به سال تحویل باید لباس نو میپوشیدیم. یعنی یا لباس خوابهای نو که از چهارراه مخبرالدوله برایمان میخرید یا لباس مهمانی. هیچ گرد و غباری روی خانه نمانده بود و خانهتکانی تمام بود. باید شیرینی عید را خودش درست میکرد و چند جور هم با اینکه زیاد سلیقه نداشت و زن بیرون بود و بیحوصله. بابا سوهان عسلی و مامان شیرینی گردویی و قدیمترها نخودچی و گاهی توت. از روز اول عید دیدنیها همه باید مشخص میکردند روز نشستنشان را مامان جوانتر که بود هشتم مینشست بعدتر ششم و بعد چهارم. مامان وطنپرست بود و هست. تعصب دارد، تعصب به معنای دقیق کلمهاش. مصدق برای ما توی بچگی اسطوره بود و امیرکبیر (که چند وقت پیش این یکی در بحثی با رفقا برایم خیلی کمرنگ شد بابت کشتار بهاییان) شاعر برای ما فردوسی بود و بعد با فاصله بسیار زیاد بقیهی شعرا. من حالا سعدی و غزلهایش را بیشتر دلم میخواهد و فردوسی را یک قصهپرداز فوقالعاده میدانم و میتوانم با شکسپیر همارز بدانمش. از خیلی سال قبل هم برایم سوال پیش آمد که چرا نمیشود دیماه خانه تکانی کرد. چرا نمیشود نیمهشب و سر سال تحویل خوابید؟ چرا باید سبزه و هفت سین را تا سیزده روز نگه داشت و خیلی چراهای دیگر.
از تمام این چهل و چند سال دو بار شده که از خانه دور بودم وقت سال تحویل. یک بارش با همسر سابق و خواهرش رفتیم توی جنگلهای نور و سال تحویل آنجا بودیم و به خنده و شوخی با کاغذ و کلمه هفت سین نوشتیم. توی چادر بودیم و عهد کرده بودیم برای هیچ چیزی نرویم به شهر و خرید نکنیم. میخواستیم زندگی نزدیک به غارنشینی/چادرنشینی را بیازماییم. من اول میترسیدم و فکر میکردم سال بدی خواهد شد. فکر میکردم به تقدسی کفر گفتهام و قانونی را نقض کردهام.
اما آن سال بهترین اتفاقهای زندگیام افتاد: نطفهی دخترم در بطنم بسته شد و با مفهوم اصلاحطلبی و تغییر و خاتمی و خرداد هفتاد و شش آشنا شدم. همان سال بود که انگار شکفته شدم و راهی شروع شد که تا همین حالا ادامه دارد. آن سال و آن هفتسین شوخی و نوشتنی به بقیهی عمرمنور تاباند. من علمگرا بودم و منطقپسند. با استدلال ته ذهنم خوش بودم اما بلند بر زبان نیاوردمش هیچوقت. از ترس مرتد شدن از سمت و سوی مامان و بقیه. قبحش دیگر ریخته بود اما. فهمیده بودم که نباید بترسم. نباید خودم را به مرز و تعریف و رنگ پوست و قانون محدود کنم. خب همهی عمر هم همین بودم. حتا با خودم. یعنی اگر خودم هم خودم را توی قاب نمیگذاشتم و نمیگذارم. حالا بلدم با خودم چطور رفتار کنم. خودم را آزاد میگذارم که هر کاری دلم میخواهد بکنم.
یک جاهایی دلم میکشد توی برفها بغلتم و صدای خواب درختهای جنگل الوداغ را گوش بدهم. انگار جنگل نور باشد. برایم فرقی نمیکند. درختها همه جا ریشه میکنند هر جا که خاک سیاه و نمدار باشد و پرندههایی باشند که لانه بخواهند. فرقی ندارد کی شب و روز یک اندازه میشوند. یک بار اول بهار یک بار اول پاییز. اصلا اول بهار کی است؟ برای غیر از خودمان که بخواهم بگویم میشود بیستم مارچ یا برای بعضی دهم جمادیالثانی. برای هیچکدام اول چیزی نیست. اول یعنی چه؟ نخست کجاست؟ توی محور اعداد هیچ وقت اول چیزی معلوم نبود و آخرش هم. استدلال ریاضی همیشه خیالم را راحت میکند چون مفاهیمی دارد تعریف نشده و نسبی و در عین استدلال و منطق یک نقطهی مشخص ندارد. اصلا نقطه هیچ وقت نقطه نیست همین است که خیالم راحت میشود. نفس عمیقی میکشم و بقیهی زندگیام را ادامه میدهم.
مامان امسال کسی را کنار سفرهی هفت سیناش ندارد. میخواهد برود سفر. گمان کنم او هم فهمیده که نقطه همیشه یک نقطه نیست. کاش خیالش هم راحت باشد.
از تمام این چهل و چند سال دو بار شده که از خانه دور بودم وقت سال تحویل. یک بارش با همسر سابق و خواهرش رفتیم توی جنگلهای نور و سال تحویل آنجا بودیم و به خنده و شوخی با کاغذ و کلمه هفت سین نوشتیم. توی چادر بودیم و عهد کرده بودیم برای هیچ چیزی نرویم به شهر و خرید نکنیم. میخواستیم زندگی نزدیک به غارنشینی/چادرنشینی را بیازماییم. من اول میترسیدم و فکر میکردم سال بدی خواهد شد. فکر میکردم به تقدسی کفر گفتهام و قانونی را نقض کردهام.
اما آن سال بهترین اتفاقهای زندگیام افتاد: نطفهی دخترم در بطنم بسته شد و با مفهوم اصلاحطلبی و تغییر و خاتمی و خرداد هفتاد و شش آشنا شدم. همان سال بود که انگار شکفته شدم و راهی شروع شد که تا همین حالا ادامه دارد. آن سال و آن هفتسین شوخی و نوشتنی به بقیهی عمرمنور تاباند. من علمگرا بودم و منطقپسند. با استدلال ته ذهنم خوش بودم اما بلند بر زبان نیاوردمش هیچوقت. از ترس مرتد شدن از سمت و سوی مامان و بقیه. قبحش دیگر ریخته بود اما. فهمیده بودم که نباید بترسم. نباید خودم را به مرز و تعریف و رنگ پوست و قانون محدود کنم. خب همهی عمر هم همین بودم. حتا با خودم. یعنی اگر خودم هم خودم را توی قاب نمیگذاشتم و نمیگذارم. حالا بلدم با خودم چطور رفتار کنم. خودم را آزاد میگذارم که هر کاری دلم میخواهد بکنم.
یک جاهایی دلم میکشد توی برفها بغلتم و صدای خواب درختهای جنگل الوداغ را گوش بدهم. انگار جنگل نور باشد. برایم فرقی نمیکند. درختها همه جا ریشه میکنند هر جا که خاک سیاه و نمدار باشد و پرندههایی باشند که لانه بخواهند. فرقی ندارد کی شب و روز یک اندازه میشوند. یک بار اول بهار یک بار اول پاییز. اصلا اول بهار کی است؟ برای غیر از خودمان که بخواهم بگویم میشود بیستم مارچ یا برای بعضی دهم جمادیالثانی. برای هیچکدام اول چیزی نیست. اول یعنی چه؟ نخست کجاست؟ توی محور اعداد هیچ وقت اول چیزی معلوم نبود و آخرش هم. استدلال ریاضی همیشه خیالم را راحت میکند چون مفاهیمی دارد تعریف نشده و نسبی و در عین استدلال و منطق یک نقطهی مشخص ندارد. اصلا نقطه هیچ وقت نقطه نیست همین است که خیالم راحت میشود. نفس عمیقی میکشم و بقیهی زندگیام را ادامه میدهم.
مامان امسال کسی را کنار سفرهی هفت سیناش ندارد. میخواهد برود سفر. گمان کنم او هم فهمیده که نقطه همیشه یک نقطه نیست. کاش خیالش هم راحت باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر