ما زنها
خیلی خوشبختیم. نه که در آستانه هشتم مارس بخواهم مثل مجله سابق مطلب «مناسبتی»
بنویسم، این فقط نتیجهای بود که دیروز گرفتم. به این نتایج لحظهای هم زیاد
اعتبار نمیکنم (این اصطلاح مال مادربزرگم بود). شاید این نتایج مال همین باشد که
بخواهم بلند بلند توی وبلاگم حرف بزنم و خودم را تحلیل و جراحی کنم. یعنی مثلا
دیروز که یک هو غم عالم ریخت توی دلم و یا همین الان که بیدلیل دلم دارد شور میزند، انگار فردا کنکور دارم، بلافاصله افزونه دورههای ماهانهام را باز میکنم و وقتی
میگوید امروز فردا پریود میشوی. میگویم: «آها، خودشه.» این طوری خیالم راحت میشود
حتا از غم و دلشورهام کم میشود. از این جهت ما زنها خوشبختیم.
اما "حقیقت
شاید آن دو دوست جوان بود." و این را که میگویم یاد آراز میافتم و سلسله
وقایعی که بعد از مدفون شدن دو دست جوان و لاغر و
پر از رگهای آبیاش اتفاق افتاد. "رگهای آبی دستهاش، جادههای
مهربونی" با صدای ستار و انگشتهای من که روی نرمای پوست نازکش رد رگهایش را
دنبال میکرد. انگار با خبر مرگش بدبختیها و رنجهای پشت سد ماندهی زندگیمان طغیان
کردند و دیواره سد را شکاندند و آوار شدند بر سرمان، بر سر من، بر سر سرنوشت یک
جمعی که خود آراز هم جزیی از آنها بود.
غم و دلشوره
و طاقت توی این چهل و هشت و نه سال یک بازه زمانی داشت. مثل دورهی سوگواری شب هفت
و چهل و سال داشت. اما حالا انگار پایانی برایش نیست و احتمال زیاد واکنش روح و
روان همهمان فرسودگی از سوگواری است. فرسودگی از عزاداریهای پشت هم. اینکه
نخواهیم جزیی از این جریان باشیم حق طبیعی و انسانی ماست. بابت این هیچ شرمی
ندارم. اما باز هم به شکل طبیعی نمیتوانم فاصله مطمئنی از وقایع بگیرم. از اثراتش
از ترسها. فکر میکنم چقدر تلاش کردم که دخترم بهتر از خودم زندگی کند. آن روز در
کلاس رقص برای لحظهای رفتم بیرون آب بنوشم روی صندلی نشستم و خیره شدم به حرکات
صبا، میپرید و دستهایش در هوا گاهی مشت میشد و میخندید و گهگاه برمیگشت به
من نگاه میکرد و دیدم از ته دل در آن لحظه خاص خوشحال است. یک هو اشکم درآمد چون
نوشتههای حامد اسماعیلیون از ریرا دخترش، یادم افتاد و همه آنهایی که درست در
لحظهای که فکر میکردند به آرامش رسیدند زندگیشان محو شد. بیدلیل بیسبب بیگناه.
حتا نمیتوانند با انتقام و دادخواهی روحشان را آرام کنند. من حق دارم دلشوره
داشته باشم. حق دارم غمگین باشم و ربطی هم به هشدار افزونه عادتماهانهنگارم
ندارد.ربطش مستقیم به خاکیست که درش زاده شدهام بدون حق انتخاب و هرجای این دنیا
که بروم نفرینش با من است با دخترم با دوستانم. انکارش هم فایده ندارد و ادعاهای
متناقض غرورآمیز وطنپرستانه هم فقط مرا تبدیل به دلقکی میکند که وکالت بدبختی و سیاهی را با
نامیدی به عهده گرفته و خودش از قبل میداند که بار گناه مال موکلش است. اما با
عناد عجیبی میخواهد به دفاعیاتش ادامه بدهد.
خستهام.
خستهام و فکر میکنم بهتر است با قصهگویی باری از این خستگی را روی دوش داستان و
نوشته قرار بدهم. بمانم توی خانه و فکر کنم آن بیرون یک دشت سبز در کوهپایه آفتابگیر
است که حیوانات آنجا میچرند و صدای زنگولههایشان میآید. هوا خوب است و هیچ
خبری از هیچ آنتنی پخش نمیشود. آن پایین هم دریاچهایست که میشود عریان و بیترس
تویش آبتنی کرد و ساعتها روی چمن دراز کشید و بو و صدای طبیعت را شنید. بوی
زمین. مادر بیچاره و کلافه ما که دیگر از ما به ستوه آمده و از آبستنی اتفاقات
غریب مدام دارد دلش بهم میخورد و با هر پیچش دل عدهای را بیرون پرت میکند.
من که نمیتوانم
کاری برای این مادر نازنینم بکنم. میتوانم ساکت گوشهای بنشینم و قصههایم را
بنویسم تا کی بخواهد مرا پرت کند بیرون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر