سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۹

ترازوی قشنگم خودت خسته نشدی از این همه بالا و پایین و دقت در برابری؟

 راستش دو روز پیش باید وبلاگ می‌نوشتم. وقتی که می‌خواستم خودم را بکشم. نه که قطعی، در من فکر خودکشی با رفتن و گم شدن همراه است. یعنی وقتی از زندگی خسته‌ام باز هم قصد گرفتن نفسم را ندارم، قصد گم شدن دارم. حتا با پای برهنه در یک جنگل که طبعا زیاد هم دوام نخواهم آورد. اما مهم این‌جاست که مبارزه می‌کنم. باز هم مبارزه می‌کنم. به قول ترک‌ها مجادله می‌کنم. ولی خب نهایتا می‌دانم که مرگم فرامی‌رسد توی همان جنگل با خاک‌ها می‌پوسم و غذای درختی می‌شوم. این‌ها را دو روز پیش باید می‌نوشتم. حالا اما می‌نویسم که باز هم سوار ترازوی زندگی و معادله هم‌ارزی سختی و آسانی، دوگانه بدبختی و خوشبختی و اضطراب و آرامش دیگر نه بدی‌ها آزاردهنده است و نه خوبی‌ها خیلی خوشحال‌کننده. می‌گذرد. گذشت.

خانه بوی نفتالین می‌دهد. این یعنی مادرو مادربزرگ و روش‌هایشان هنوز زنده‌اند. این یعنی زمستان آمد. این یعنی دورهم نشستن در تاریکی‌های زودهنگام و بوی انواع سوپ. سوپ به مثابه غذا را من این‌جا یاد گرفتم. ده‌ها شکل سوپ سفید و قرمز و زرد و سبز و نان‌های خشک و پنیرهای کشدار کنارش. 

دیشب که از تمرین بوکس به خانه برگشتم اهالی خانه حلوا درست کرده بودند. نه حلوای خودمان حلوا با آرد دانه درشت مخصوص ترکیه که کنارش بستنی یا سرشیر سرو می‌شود. این را هم این‌جا یاد گرفتم. سه تایی حلوا را خوردیم با سرشیر و نشستیم به فیلم دیدن. آرام آرام داریم خانواده می‌شویم. مرد بدون این که بداند فروغ کیست برای خانه ما چراغ آورد. برای اتاق دختر و برای پشت سر من روی مبل و وقتی کار می‌کنم. 

عادت ندارم آویزان کسی باشم یا خودم را تحمیل کنم. شاید این مال سنگینی بار مردسالارانه جوامع خاورمیانه است که زن‌هایی مثل ما می‌خواهند قوی و روی پای خود باشند. حالا که فکرش را می‌کنم همیشه مهم‌ترین برایم همین بوده که خودم روی پای خودم باشم. لوس نباشم و مدام به این و آن آویزان نوشم و هویتم را از بقیه نگیرم. تلخ بوده گاهی. یک هویی خودت را تنهای مطلق می‌بینی ولی درنهایت وقتی یک روز کسی چراغ دستش می‌گیرد و برایت می‌آورد، چراغی که نخواسته‌ای، چراغی که خودش فکر کرده لازمت می‌شود، آن‌قدر ذوق می‌کنی که همه آن تنهایی‌ها یادت می‌رود. از این بابت خوشحال و راضی‌ام.

دختر با مرد دارد سوراخ‌های ناشی از نبود پدر را جبران می‌کند، مرد با دختر دارد سوراخ‌های پدرانگی‌اش را، با من سوراخ‌های حمایت‌گری‌اش را و من با هر دوی این‌ها سوراخ‌های مادری و فدا شدن برای عزیزان و همه داریم کمبود خانواده گرم توی دل زمستان را تجربه می‌کنیم. ادامه تجربه کرونا که هرسه یک هو تنها شده بودیم و فقط همدیگر را داشتیم و یاد گرفته بودیم زندگی را هرچند محدود و قرنطینه اما به زور زیبا کنیم. مثل چرخ‌دنده‌هایی در طول زمان روغن خوردیم و درهم فرو رفتیم. حالا کلیشه معروف «درست می‌شه» را بهتر می‌فهمم. 

اصلا زندگی در میان‌سالی یعنی به اهمیت گل‌واژه‌ها پی بردن. یعنی از شدت فهمیدن و دریافت؛ ساکت شدن و تعجب نکردن و بی‌میل شدن به اثبات هر چیز، همه چیز.


۳ نظر:

MEM گفت...

رفت تو رگ و پی ام...

leila60702 گفت...

🌺🌺🌺

leila60702 گفت...

ااصلا این حس بی حسی،این سر شدن وفکر اینکه لازم نیست مسوولیت همه چیز وهمه حرف رو به عهده بگیری یک جورایی ولش کن خیلی خوبه