سه هفته است که ناخنهایم بلند نشده است. اولش فکر کرده بودم کمبود ویتأمین است و دارد پوسته پوسته و کنده میشود اما بعد دقت کردم دیدم که همهشان کوتاه ماندهاند. کمبود ویتأمین، اومیکرون، کمخوابی و بالا رفتن سن همه دلیلهایی بود که به عقلم میرسید و البته گوگل هم مدام روی دلیل اول و آخر تأکید میکرد. چند روز پیش صبا از کلینیک لیزر جدیدش گفت که چقدر خوب و مؤثر بوده و طبق معمول خندیدیم بابت رابطههایمان که در آنها موهای بدن چقدر تعیینکنندهاند و شوخی شوخی گفتم من دو ماهی شده دست به تیغ نشدم و همزمان دستم را کشیدم به پوست ساق پام که از استرچ برمودا بیرون آمده بود و تا کفش ورزشیام برهنه بود. دو ماه شده و خبری از یک تیغک مو و حس زبری و سمبادگی روی پوست پاهایم ندارم. زیر آفتاب بهاری با دقت پوست ساق پایم را نگاه میکنم و میروم بالا و تا زانو و ران. موهای روی آرنج و بازو و اطراف تتوی only the dead goes free را بررسی میکنم. خبری نیست. نه که تماماً اما برای من که قبلتر آدم پرمویبدنی بودم این تغییر و کممویی خیلی محسوس است. هرچند باعث نگرانیام نیست. بابا و مامان هم از یک سنی به بعد دیگر موهای زائد و کرک نداشتند. یادم میآید جوانتر که بودم خیلی حرص میخوردم که چرا مثل مادرم بور و سفید نشدم. مادرم پوست شفاف و کرکهایی طلایی داشت. الان که اینها را مینویسم خندهام میگیرد. چقدر در سن پایین درگیر شکل و فرمایم. یادم میآید هم سنهای من بابت ترک شکم یا کیسه زیر چشم یا موهای فرفری و فرم ناخنها و انگشتها و خیلی قسمتهای بدنشان نگرانی داشتند و ناراحت بودند و ساعتها بهش فکر میکردند. قبول، کاپیتالیسم فیلان و سرمایهداری هم فالان اما عقل؟
نمیدانم شاید بناست خیلی از مشکلات را فرافکنی کنیم و به چیزهای دیگر ربط بدهیم. حالا هم سن و سال. نمیدانم اینها که میگویم حمل بر چیست؟ برای خودم حسی است که همیشه داشتم. موهای کمپشت مثلاً یا چاقی یا شکم افتاده و سینه افتاده. اگر ورزش میکنم برای ترشح دوپامین و سروتونین است. لباس پوشیدن برای من مثل نقاشی است. رنگهای مناسب را کنار هم چیدن بافتهای درست را انتخاب کردن و با کفش مناسب امضای خود را پای لباس کوباندن. بدن برای من همیشه یک وسیله بوده. وسیلهای که باهاش زندگی کنم عاشق بشوم قصه بگویم. الان بخواهم به قصه بوتاکس که مال خیلی سال قبل بوده فکر کنم موقعیت بدنیام یادم نمیآید. چاق بودم یا لاغر، موهایم کوتاه بود یا بلند قیافه؟ هیچ. وقتی میخواستم برای جشنواره تورین و جایزهای که برده بودم ویدیو بفرستم هم عجیب بود که نه آرایشی کردم و نه لباسی پوشیدم که بدرخشد در حالی که درخشانترین اتفاق زندگیم داشت اتفاق میافتاد. حالا آن پولیور بافتنی آبی نفتی که طرحهای قدیمی دارد برای من اهمیت پیدا کرده، شده پولیور جایزه تورین.
اعتراف میکنم که بعضی مثلها و حکایتها از بچگی روی من تأثیر زیادی داشت. یکی این «حجاب چهره جان میشود غبار تنم» یا «آن چه اصل است از دیده پنهان است» این آخری را روی تخته وایتبردی که به بچههایم درس داستان میدادم هم نوشته بودم. یعنی تا همین اواخر هم همراهم بود. الان هم همراهم است اما معنای «اصل» حالا فرق کرده. اصل که خب اصل است اما اصل چیست و کجاست. مثلاً دیگر فرم برای من اصل نیست. زبان اصل نیست. این که به مخاطبم بگویم اگر گفتی فلان چیز چه ارتباطی با فلان کس دارد و از دیدن عرق ریختن بیفایده او برای یافتن جواب این معما، دستهایم را به هم بسابم که هیچ اصل نیست حتا بدجنسی و رذالت است. یک جور از بالا نگاه کردن است که بگویی شما کودنهای بیمغز حرف و اصل را نگرفتید و قاهقاه بخندی.
چه لذت سخیف و سادیستیکی. مثل همو که گفت «نفس کشیدن شش دقیقه من به قدر شش سال زندگی بقیه میارزد» یا چیزی در این مضمون. باید یک تف خلط الود به صورتش کرد که وقتی کسی نبود آن بقیه نردبانش شدند و او بالا رفت. البته که حالا هم همانها او را زمین زدند. مردم دیگر میفهمند. اخلاق دیگر دستمال مچاله شده توسط روشنفکر پست مدرن نسبینگر نیست که بعضی جاها به صلاحش حکم مرگ حیوان بدهد یا حکم تجاوز به دختر معصوم به جرم «امل» بودن یا زنی را مجبور کند دو ساعت بدون هیچ لذتی تنها به پاس هنرمند بودن آلت مردی را زبان بزند یا کسی که بیمارگونه با آویزان شدن به نظریات هنری و روانکاوی و تفسیر غلط برای خودش مجوز هر بیاخلاقی را صادر کند (خیلی این موارد عصبانیام میکند. از این که چرا توی زندگی زودتر به این نتایج نرسیدم از این که گذاشتم خودم دوستانم و بقیه در معرض ظلم باشند و دم نزنند و فکر کنند اینها از ملزومات هنر و روشنفکری است کهای من ر.. توی آن هنر و فکر).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر