دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

وقتی نیستید، سکوتْ‌ آدم را می‌کُشد

این روزها بی‌تاب‌ترین دقیقه‌ها
نبودنِ شما،
سکوت و انتظار است
و
من مادری را می‌مانم
پرده به سر کشیده
از گوشه‌ی قاب پنجره
گردن می‌کشد
تا از آئینه‌ی سراب انتهای کوچه
قامت سهراب را ببیند
سلانه‌سلانه و پاکِشان از میان غبارها برگشته
.
.
ساعت پانزده دقیقه به شش عصر است:
این‌جا جیرجیرک‌ها که می‌خوانند، یک بَند و نفس، باران که می‌بارد، یک باره و ریز، باد که می‌آید از طرف دریا، رد که می‌شود از میان پنجره‌ی قدی، بوی برنج که از شالی‌زارها بلند می‌شود، که وقت درو است، دیگر باور نمی‌‌کنی خبر ها را. دیگر باور نمی‌کنی خودت را، دیروزت را، چند دقیقه‌ی قبل را هم. مسخ می‌شوی انگار، جادو می‌شوی.
کافی است ناغافل چشم‌ات بیفتد به ساعت و کافیست ذهن‌ات که همیشه پَرِش دارد، از بد حادثه یک هو تیز شود و توی بعد از ظهری دل‌چسب، زهرناکی ِ هم‌زمانی ِ دقایق با آن‌چه که توی خیابان‌های شهر قدیم‌ات دارد می‌گذرد کام‌ات را تلخ کند. شیشه‌ی جادو از بالای رف پرت می‌شود روی زمین و ...
آن‌وقت مثل همه‌ی این روزها که شماره‌شان یادم رفته، بیست و سه، بیست و پنج، سوم، هفتم، چهلم، پنجم، هشتم، امروز دوازدهم می‌شود. قهر می‌کنم، پنجره را می‌بندم. گوش‌هایم را می‌گیرم و فکر می‌کنم من آن‌جا نیستم و بینی‌ام تیر می‌کشد و باقی ماجرا.
.
.

۱ نظر:

شیدا گفت...

عزیز چه زیبا شرح دادی بغضی که خفه مان می کند
باید این زخم را همه با هم تاب بیاوریم