پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

نوشتن همین و تمام ِزندگی

.
او[مارگریت دوراس] همیشه در لبه‌ی ننوشتن قرار دارد، در مرز دست کشیدن از همه چیز، از کلمه، از زندگی. ولی نه، با این وصف به زندگی ادامه می‌دهد، می‌نویسد. همه چیز را دوست دارد، همه چیز، تمام عالم، صدف دریایی را به حد جنون، گردش دیروقت شبانه در حاشیه‌ی رود سن، تا پل نوئی، و بعد در بازگشت تا محله‌ی نتردامِ پاریس.
همان عشق/یان آندره‌آ/قاسم روبین/نشر نیلوفر

.



راه رفتن روی لبه سخت است، حتا وقتی دست‌هایم را گرفته باشی. دوسال تمام دارد می‌شود که لبه، کف پاهایم را مثل تیغی تیز بریده. چقدر شده بود که حتا قدمی هم تا میان جاده‌ی لغزان از باران برداشتم، بوق کامیون ترساندم یا «دخترک چه می‌شود؟» یا فکر آن خورشیدی که فردایش بی‌پس و پیشی باز می‌تابد... یادم هست روزهای شادِ غیر، غیر از من و تو، ما. روزهای خفه شدن صدا میان بالش. خوب بود که همه را نوشتم.
حالا الان که شده، انگار توی خلاء هستم، هستیم. من و تو. باید دوباره از نو شروع کنیم. نوشتن را و ساختن را و زندگی را. نمی‌دانم از چیست این شهوت زندگی. از سال‌هایی که رفته‌اند یا از امیدی که برگشته است.
آدم چقدر حقیر است وقتی آن زن هفتاد ساله‌ی ناخن قرمزِ موطلایی را ریشخند می‌کند...
.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

"همان عشق" اين خودش است. همان كتابي كه برايم خواند. در روزهاي تابستان يك سالي بود....سه سال پيش شايد. تلفني با همان صداي گرفته وفكرش را بكن من حياط مي‌شستم و او مي‌خواند و سيگار مي‌كشيد

ارغوان گفت...

روون می نویسی.

دوست دارمشون مطلب هاتو.

ارغوان گفت...

راستی

.
.
.

سلام!