.
.
میگفت «یک پنجره. برای...»، باور نکرده بودم. نمیدانم چرا فکر میکردم آن بالا توی ظهیرالدوله برای همه یکسان است. یکی دست در جیب و قدمزنان و دیگری اشکریزان اما این کجا و آن. حالا هم این پنجره کافی است. این برگها و این عطر شببو؛ بعد از هر رکابزدن که خسته و رها اینجا مینشینم. حالا سیگارها طعم دیگری دارند و قهوهها. حالا تصاویر حالا کلمه... کلمه. حالا این باد و باران. حالا این مبارزه. این تلاش برای ماندن. برای بقا. لذت. تلاش برای آفریدن. برای زایش. من هنوز محیرالعقولام. تشخص در فردیت است. فردیتی که برای من از این لحظه از لحظهی اعلام تنهایی، از لحظهی آگهیِ پایان بر کمدی مضحکی آغاز میشود که تنها توهمی از جسارت بود. و سایهی لرزانی از قدرت. قدرتی که با طناب پوسیده و ضعیفی آرام آرام تا سیاهی چاهی میخزید.
نهال دراسنای ابلق من جوانه زده و این هوای خنک شادابش میکند. باید نشست و برگهایش را شماره زد. برگهای سبز و سفید کوچکاش شرف دارند به آن درخت باریک و بیبرگ و بالی که آنهمه چاقو و پیوند خورده اما هنوز در برابر هر نسیم سر خم میکند و دائم به خود میلرزد.
نهال دراسنای ابلق من جوانه زده و این هوای خنک شادابش میکند. باید نشست و برگهایش را شماره زد. برگهای سبز و سفید کوچکاش شرف دارند به آن درخت باریک و بیبرگ و بالی که آنهمه چاقو و پیوند خورده اما هنوز در برابر هر نسیم سر خم میکند و دائم به خود میلرزد.
.
.