سپینود
دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۱
خردههای نانی که از سفره قصهها میماند
سهشنبه، فروردین ۰۹، ۱۴۰۱
خانه تکانی پس از باهار
ایران که بودم مثل بچهای که میفهمه عمو نوروز و بابانوئل همه قصهان، فهمیده بودم که نشستن پای سفره هفتسین ساعت شش صبح با لباس نو خیلی هم واجب نیست. اصلا ننشستن پای سفره هفتسین فاجعه نیست و اسفند رو برای فرار از شلوغی میشه تو خونه موند و بعدتر رفت خرید و چیزایی که مادرم به زور به عنوان قانون توی سرمون کرده بودم. این که عموما من زن نافرمان و عاصیای بودم هم مزید به علت بود خب. مثلا الان به جای لاک یک نقطه سیاه توی انتهای رویش ناخنهام کشیدم. موهام مثل همیشه از ته زده شده و خیلی نامتعارفای دیگه که از بس اصل شده تو زندگیم از نامتعارفی هم دراومده. بانمک قضیه اینه که توی این سن فکر میکنم اون چیزایی که قبلتر بهش اعتراض داشتم و دادش میزدم حالا که دیگران دارن دادش میزنن مجبورم کرده که بپذیرمشون.
موضوع یه کم پیچیده است. ولی یه وقتی ساختارشکنی کار هر کسی نبود. سواد میخواست و یه زمینهای از آگاهی و دونستن تاریخ و شناختن ساختارشکنهای قبل از خودت مثلا مثل نسل بیتها. اما الان غر زدن و نق زدن هم میره زیرشاخه ساختارشکنی طبقهبندی میشه.
حالا هم اومدم وبلاگم رو باز کردم برای خونهتکونی بعد از سال تحویل، خونهتکونی روز نهم فروردین.
تصمیمهای سال جدید رو هم ثبت کنم که بعدها توی رودربایستی با این متن مکتوب به همه رسیدگی کنم. از سه فیلمنامهای که سال قبل دستم بود یکی کامل تموم شد و دوتا باقی مانده. یکیش به دلیل گرفتاری کارگردانش از روال خارج شده و اون یکی داره پیش میره. به محض تموم شدنش میخوام بازنشسته بشم از کار بقیه. کارهای خودم خیلی روی هم انبار شده.
هفتهای یک بار این وبلاگ رو به روز میکنم. دستم باید با نوشتن آشنا باقی بمونه بعد از بازنشستگی.
بیشتر سفر میرم. با بیرول و یا باصبا اما چند سفر کوتاه و تنها هم باید برم. یا یک سفر به کارادنیز و ریزه فقط برای نوشتن.
اینها همه برای یک آدم ساختارشکن کاملا شکننده و غیرقابل اجراست. قابل تاخیر مثل خونهتکونیهای فروردین و اردیبهشت. مثل وقتی میفهمی اگر فلان کار رو هم نکردی نکردی و قرار نیست کائنات بدبختت کنند. وقتی میبینی مادر طبیعت از مادر خودت هم مهربونتره و دست میکشه به سرت و میگه: هر جوری دلت میخواد. (با تاکید بر «دل»)
دوشنبه، دی ۰۶، ۱۴۰۰
از خوشیها و خیال
امروز روز خوبی است. روز خیلی خوبی است. مثلا امروز باید روز تولدم میبود. روز تولد را کاش خودمان انتخاب میکردیم. من امروز را انتخاب میکردم. صبح پردهها را کنار زدم. این ویژگی زندگی جدیدم است: کنار زدن پردهها و شگفت زده شدن. تصویر آسمان تصویری که هر صبح میبینم. زندگی در طبقه هشتم تجربهای بود که هیچ وقت نداشتم. پرده را که کنار میزنی خودت را در آسمان میبینی. امروز هم آسمان بیاغراق شش یا هفت رنگ بود از تنالیتههای آبی و بنفش و لاجوردی که وقتی به لبه ساختمانها میرسید به سفیدی میزد.
امروز چای خوش طعم بود با دانه هل تویش و زیتونهای سیاه شور که با پنیر بینمک و نان سیاه متعادل میشد و با جرعه چای طعم بهشت میداد. موکا حالش خوب بود و زیر آفتاب دراز کشیده بود. زنگ زدند و کسی برایم هدیه یک گلدان فرستاده بود که برگهایش انگاری از فرط سبزی و طراوت میخندیدند. قصه آقای کارگردان توی مغزم مثل آتش بازی پشت هم جرقه میزد و صبح با کاوه بیشتر فیلمنامه را بازنویسی کردیم.
و مامان، مامان که دیشب با روی باز خندیده بود و امروز از بیمارستان مرخص شد.
همه اینها تا دیروز خلاف مسیر بود. دیروز میشد به جای آرزوی تولد، هر چند دور از خلق و خویم اما توی اینترنت دنبال «ده راهکار برای خودکشی بیدرد» بگردم.
امروز که به انتخاب خودم به جای اول دی، تولدم است، مثل همین مرغ دریاییهای پشت پنجرهام توی آسمان هفترنگ خیلی نزدیک غلت میزنم و سر میخورم بعد خودم را مثل یک بچه پرت میکنم توی آغوش مادر قصهها و با هم میبافیم. دنیای قشنگمان را تا فردا از دستمان نرفته امروز میبافیم.