دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۱

خرده‌های نانی که از سفره قصه‌ها می‌ماند


سه هفته است که ناخن‌هایم بلند نشده است. اولش فکر کرده بودم کمبود ویتأمین است و دارد پوسته پوسته و کنده می‌شود اما بعد دقت کردم دیدم که همه‌شان کوتاه مانده‌اند. کمبود ویتأمین، اومیکرون، کم‌خوابی و بالا رفتن سن همه دلیل‌هایی بود که به عقلم می‌رسید و البته گوگل هم مدام روی دلیل اول و آخر تأکید می‌کرد. چند روز پیش صبا از کلینیک لیزر جدیدش گفت که چقدر خوب و مؤثر بوده و طبق معمول خندیدیم بابت رابطه‌هایمان که در آن‌ها مو‌های بدن چقدر تعیین‌کننده‌اند و شوخی شوخی گفتم من دو ماهی شده دست به تیغ نشدم و هم‌زمان دستم را کشیدم به پوست ساق پام که از استرچ برمودا بیرون آمده بود و تا کفش ورزشی‌ام برهنه بود. دو ماه شده و خبری از یک تیغک مو و حس زبری و سمبادگی روی پوست پا‌هایم ندارم. زیر آفتاب بهاری با دقت پوست ساق پایم را نگاه می‌کنم و می‌روم بالا و تا زانو و ران. مو‌های روی آرنج و بازو و اطراف تتوی only the dead goes free را بررسی می‌کنم. خبری نیست. نه که تماماً اما برای من که قبل‌تر آدم پرموی‌بدنی بودم این تغییر و کم‌مویی خیلی محسوس است. هرچند باعث نگرانی‌ام نیست. بابا و مامان هم از یک سنی به بعد دیگر مو‌های زائد و کرک نداشتند. یادم می‌آید جوان‌تر که بودم خیلی حرص می‌خوردم که چرا مثل مادرم بور و سفید نشدم. مادرم پوست شفاف و کرک‌هایی طلایی داشت. الان که این‌ها را می‌نویسم خنده‌ام می‌گیرد. چقدر در سن پایین درگیر شکل و فرم‌ایم. یادم می‌آید هم سن‌های من بابت ترک شکم یا کیسه زیر چشم یا مو‌های فرفری و فرم ناخن‌ها و انگشت‌ها و خیلی قسمت‌های بدن‌شان نگرانی داشتند و ناراحت بودند و ساعت‌ها بهش فکر می‌کردند. قبول، کاپیتالیسم فیلان و سرمایه‌داری هم فالان اما عقل؟

نمی‌دانم شاید بناست خیلی از مشکلات را فرافکنی کنیم و به چیز‌های دیگر ربط بدهیم. حالا هم سن و سال. نمی‌دانم این‌ها که می‌گویم حمل بر چیست؟ برای خودم حسی است که همیشه داشتم. مو‌های کم‌پشت مثلاً یا چاقی یا شکم افتاده و سینه افتاده. اگر ورزش می‌کنم برای ترشح دوپامین و سروتونین است. لباس پوشیدن برای من مثل نقاشی است. رنگ‌های مناسب را کنار هم چیدن بافت‌های درست را انتخاب کردن و با کفش مناسب امضای خود را پای لباس کوباندن. بدن برای من همیشه یک وسیله بوده. وسیله‌ای که باهاش زندگی کنم عاشق بشوم قصه بگویم. الان بخواهم به قصه بوتاکس که مال خیلی سال قبل بوده فکر کنم موقعیت بدنی‌ام یادم نمی‌آید. چاق بودم یا لاغر، مو‌هایم کوتاه بود یا بلند قیافه؟ هیچ. وقتی می‌خواستم برای جشنواره تورین و جایزه‌ای که برده بودم ویدیو بفرستم هم عجیب بود که نه آرایشی کردم و نه لباسی پوشیدم که بدرخشد در حالی که درخشان‌ترین اتفاق زندگیم داشت اتفاق می‌افتاد. حالا آن پولیور بافتنی آبی نفتی که طرح‌های قدیمی دارد برای من اهمیت پیدا کرده، شده پولیور جایزه تورین.

اعتراف می‌کنم که بعضی مثل‌ها و حکایت‌ها از بچگی روی من تأثیر زیادی داشت. یکی این «حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم» یا «آن چه اصل است از دیده پنهان است» این آخری را روی تخته وایت‌بردی که به بچه‌هایم درس داستان می‌دادم هم نوشته بودم. یعنی تا همین اواخر هم همراهم بود. الان هم همراهم است اما معنای «اصل» حالا فرق کرده. اصل که خب اصل است اما اصل چیست و کجاست. مثلاً دیگر فرم برای من اصل نیست. زبان اصل نیست. این که به مخاطبم بگویم اگر گفتی فلان چیز چه ارتباطی با فلان کس دارد و از دیدن عرق ریختن بی‌فایده او برای یافتن جواب این معما، دست‌هایم را به هم بسابم که هیچ اصل نیست حتا بدجنسی و رذالت است. یک جور از بالا نگاه کردن است که بگویی شما کودن‌های بی‌مغز حرف و اصل را نگرفتید و قاه‌قاه بخندی.

چه لذت سخیف و سادیستیکی. مثل همو که گفت «نفس کشیدن شش دقیقه من به قدر شش سال زندگی بقیه می‌ارزد» یا چیزی در این مضمون. باید یک تف خلط الود به صورتش کرد که وقتی کسی نبود آن بقیه نردبانش شدند و او بالا رفت. البته که حالا هم همان‌ها او را زمین زدند. مردم دیگر می‌فهمند. اخلاق دیگر دستمال مچاله شده توسط روشنفکر پست مدرن نسبی‌نگر نیست که بعضی جا‌ها به صلاحش حکم مرگ حیوان بدهد یا حکم تجاوز به دختر معصوم به جرم «امل» بودن یا زنی را مجبور کند دو ساعت بدون هیچ لذتی تنها به پاس هنرمند بودن آلت مردی را زبان بزند یا کسی که بیمارگونه با آویزان شدن به نظریات هنری و روان‌کاوی و تفسیر غلط برای خودش مجوز هر بی‌اخلاقی را صادر کند (خیلی این موارد عصبانی‌ام می‌کند. از این که چرا توی زندگی زودتر به این نتایج نرسیدم از این که گذاشتم خودم دوستانم و بقیه در معرض ظلم باشند و دم نزنند و فکر کنند این‌ها از ملزومات هنر و روشنفکری است که‌ای من ر.. توی آن هنر و فکر).

سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۴۰۱

خانه تکانی پس از باهار

ایران که بودم مثل بچه‌ای که می‌فهمه عمو نوروز و بابانوئل همه قصه‌ان، فهمیده بودم که نشستن پای سفره هفت‌سین ساعت شش صبح با لباس نو خیلی هم واجب نیست. اصلا ننشستن پای سفره هفت‌سین فاجعه نیست و اسفند رو برای فرار از شلوغی می‌شه تو خونه موند و بعدتر رفت خرید و چیزایی که مادرم به زور به عنوان قانون توی سرمون کرده بودم. این که عموما من زن نافرمان و عاصی‌ای بودم هم مزید به علت بود خب. مثلا الان به جای لاک یک نقطه سیاه توی انتهای رویش ناخن‌هام کشیدم. موهام مثل همیشه از ته زده شده و خیلی نامتعارفای دیگه که از بس اصل شده تو زندگیم از نامتعارفی هم دراومده. بانمک قضیه اینه که توی این سن فکر می‌کنم اون چیزایی که قبل‌تر بهش اعتراض داشتم و دادش می‌زدم حالا که دیگران دارن دادش می‌زنن مجبورم کرده که بپذیرم‌شون. 


موضوع یه کم پیچیده است. ولی یه وقتی ساختارشکنی کار هر کسی نبود. سواد می‌خواست و یه زمینه‌ای از آگاهی و دونستن تاریخ و شناختن ساختارشکن‌های قبل از خودت مثلا مثل نسل بیت‌ها. اما الان غر زدن و نق زدن هم می‌ره زیرشاخه ساختارشکنی طبقه‌بندی می‌شه. 


حالا هم اومدم وبلاگم رو باز کردم برای خونه‌تکونی بعد از سال تحویل، خونه‌تکونی روز نهم فروردین. 


تصمیم‌های سال جدید رو هم ثبت کنم که بعدها توی رودربایستی با این متن مکتوب به همه رسیدگی کنم. از سه فیلم‌نامه‌ای که سال قبل دستم بود یکی کامل تموم شد و دوتا باقی مانده. یکیش به دلیل گرفتاری کارگردانش از روال خارج شده و اون یکی داره پیش می‌ره. به محض تموم شدنش می‌خوام بازنشسته بشم از کار بقیه. کارهای خودم خیلی روی هم انبار شده. 


هفته‌ای یک بار این وبلاگ رو به روز می‌کنم. دستم باید با نوشتن آشنا باقی بمونه بعد از بازنشستگی. 


بیشتر سفر می‌رم. با بیرول و یا باصبا اما چند سفر کوتاه و تنها هم باید برم. یا یک سفر به کارادنیز و ریزه فقط برای نوشتن. 


این‌ها همه برای یک آدم ساختارشکن کاملا شکننده و غیرقابل اجراست. قابل تاخیر مثل خونه‌تکونی‌های فروردین و اردیبهشت. مثل وقتی می‌فهمی اگر فلان کار رو هم نکردی نکردی و قرار نیست کائنات بدبختت کنند. وقتی می‌بینی مادر طبیعت از مادر خودت هم مهربون‌تره و دست می‌کشه به سرت و می‌گه: هر جوری دلت می‌خواد. (با تاکید بر «دل»)

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۴۰۰

از خوشی‌ها و خیال

امروز روز خوبی است. روز خیلی خوبی است. مثلا امروز باید روز تولدم می‌بود. روز تولد را کاش خودمان انتخاب می‌کردیم. من امروز را انتخاب می‌کردم. صبح پرده‌ها را کنار زدم. این ویژگی زندگی جدیدم است: کنار زدن پرده‌ها و شگفت زده شدن. تصویر آسمان تصویری که هر صبح می‌بینم. زندگی در طبقه هشتم تجربه‌ای بود که هیچ وقت نداشتم. پرده را که کنار می‌زنی خودت را در آسمان می‌بینی. امروز هم آسمان بی‌اغراق شش یا هفت رنگ بود از تنالیته‌های آبی و بنفش و لاجوردی که وقتی به لبه ساختمان‌ها می‌رسید به سفیدی می‌زد. 


امروز چای خوش طعم بود با دانه هل تویش و زیتون‌های سیاه شور که با پنیر بی‌نمک و نان سیاه متعادل می‌شد و با جرعه چای طعم بهشت می‌داد. موکا حالش خوب بود و زیر آفتاب دراز کشیده بود. زنگ زدند و کسی برایم هدیه یک گلدان فرستاده بود که برگ‌هایش انگاری از فرط سبزی و طراوت می‌خندیدند. قصه آقای کارگردان توی مغزم مثل آتش بازی پشت هم جرقه می‌زد و صبح با کاوه بیشتر فیلم‌نامه را بازنویسی کردیم. 


و مامان، مامان که دیشب با روی باز خندیده بود و امروز از بیمارستان مرخص شد. 


همه این‌ها تا دیروز خلاف مسیر بود. دیروز می‌شد به جای آرزوی تولد، هر چند دور از خلق و خویم اما توی اینترنت دنبال «ده راهکار برای خودکشی بی‌درد» بگردم. 


امروز که به انتخاب خودم به جای اول دی، تولدم است، مثل همین مرغ دریایی‌های پشت پنجره‌ام توی آسمان هفت‌رنگ خیلی نزدیک غلت می‌زنم و سر می‌خورم بعد خودم را مثل یک بچه پرت می‌کنم توی آغوش مادر قصه‌ها و با هم می‌بافیم. دنیای قشنگ‌مان را تا فردا از دست‌مان نرفته امروز می‌بافیم.