آن روز
روز غریبی بود. منظورم از «آن روز» روزی بود که دست آخر آگهی کارگاه نوشتن را
منتشر کردم. «غریب» هم نیاز به توضیح بیشتر دارد.
توی غربتی
که فیلان، غیر از اینکه از خانواده دوری، از دوستانت دوری از اخبار و تکیهکلامهای
زبانت و اتفاقات روز شهری و تکانههای اجتماعی خبر نداری، یک چیزی هم مدام توی کلهات
خارخار میکند که «بعله همه منو فراموش کردن.» من هم چون یک مکانیسم دفاعی دارم که
روی فونداسیون غرورم افراز شده، خودم جلوتر از بقیه به استقبال فاجعهای که حتا
شاید رخ ندهد می روم. یعنی چی؟ از گروه تلگرامی دوستانم میزنم بیرون، با دوست
نزدیکم ماه (دستی اسمش را میبرم که بقیه به خودشان نگریند چون همیشه دلیل قطع
ارتباطم این نیست) به بهانهای قطع رابطه میکنم، از گروه خویشاوندان مهربانم فرار
میکنم به سرعت و تعداد تلفنهام را به برادرم و زنش کمتر میکنم. به عبارتی میگویم
حالا که قرار است ته این مسیر فراموش شوم بگذار خودم پیشدستی کنم. مثل آن کسی که
از رابطه محکوم به نابودیاش باخبر است و خودش سریعتر اقدام میکند که کمی از
دردش کمتر شود. تراشیدن موهایم هم همینطوری بود. یک لجبازی با خدا مثلا: «هی تو،
تو که میدونستی من عاشق موهای بلند و انبوهم اینطوری موهامو کمپشت خلق کردی؟
باشه حالا که این طور شد همین چسه مو رو هم که بهم دادی از بیخ میزنم ببینم حرف
حسابت چیه. منو از خودت میترسونی؟ از بلاهات؟ من خودم بلا رو زودتر سر خودم میآرم.»
دور شدم،
چند قدم برگردم و برسم به مسیر اصلی. آگهی چند روزی بود آماده شده بود. فکرهام را
هم کرده بودم برنامه درسی و تمرین و روند سه ماه کارگاه را هم ترسیم کرده بودم. اما
برای انتشار و خبردهی دستدست میکردم. چرایش را هم فقط خودم میدانستم. دخترم که
ویدیوی آگهی را درست کرده بود وقتی میپرسید الکی میگفتم هنوز آماده نیست یا یادم
رفت یا امروز سرم شلوغ بود. صریح بگویم و خلاصه؛ از فراموششدگی میترسیدم. با
خودم میگفتم اگر کسی حتا نپرسد که خر کارگاهت به چند من؟ اگر دو سه نفر بیشتر
نیایند. اصلا کی من را میشناسد؟ دوتا کتاب توقیفی و کار توی مجلهای که الان دیگر
نیست و وبلاگها هم درش تخته شده و فیلمنامههایی که توی این چهار سال کار کردهام
هم هنوز اکران نشدهاند و دارند تازه ساخته و تدوین میشوند. نه که توقع داشته
باشم که روی سر حلوا حلوایم کنند و در کوی و برزن جار بزنند که بدوید فلانی دارد
فلان میکند. اما دست کم مثل آن وقتها دو سه روز در هفته کلاسهایم در ایران یا
کارگاه مجازی مجله داستان عدهای بودیم دور هم که بانقد و نوشتن و داستان مست میشدیم
و هیجانزده. دوست شده بودیم و زمان میگذراندیم باهم.
غریب،
غریب بود. به محض انتشار آگهی، صفحه ورد را باز کردم که حواس خودم را با روایت
«دوستی» که سفارش گرفته بودم پرت کنم. دو سه خط نوشتم و فرو رفته بودم توی
بازنویسی و ویرایش که صدای پیغامگیرهای تلگرام و واتساپ بلند شد. کوتاه سخن اینکه
سه ساعت بدون توقف سرم پایین بود به جواب دادن و ثبتنام اولیه آدمها، بچههای
قدیم سه چهارتایی بودند و بقیه تازه بودند. چشمهایم سیاهی میرفت و بین کتفهایم
تیر میکشید. وسط کار بیرول زنگ زد بغضم گرفته بود نمیدانم چرا. قطع کردم و شب که
آمدم خانه عاقبت آن بغض ترکید. با مادرم حرف میزدم. بدترین آدم برای دیدن بغضم. حالا
فکرش هزار راه میرفت و من هم نمیدانستم چطور برایش توضیح بدهم تا قانع بشود و
باور کند که واقعا اتفاق بدی نیفتاده. مدام از اینکه فصل دارد عوض میشود میگفتم
و من هم که از پدرم شیدایی را به ارث بردم زود بالا و پایین میشوم و حال هیجانی
دارم و اشکهایم هم بابت آن است. اما مامان بالاخره مادر بود. باور نکرد. اما چه
مهم. من فراموش نشده بودم. نمرده بودم. زنده بودم.
شب که سرم
را روی بالش گذاشتم با اینکه سندرم هر شب پاهایم را بیقرار کرده بود، خستهی بعد
از گریه عمیق خوابیدم. سه ماه بود که این طور نخوابیده بودم.
۱ نظر:
همچین تمام کلمه ها به جونم میشینن
ارسال یک نظر