این متن احتمالا حاوی خون و بوی خون و عرق بدن و چیزی است که من به آن شیره هر انسان میگویم، بوی تن و چربی و شیر و هر آنچه اگر جانداری را بفشارند مثل یک جوش متورم آن مایع و بو و شیره ازش بیرون میزند. من زنانگی و غریزهام را اینطور کشف کردم. از بوی خون ماهانه و از نفسی که قاطی اشکهایم توی بالشم میکشیدم. اسمش را بوی زنانگی میگذارم. بوی غریزه زنانگی؛ بغز.
بغز من شش ماهی بود خشک شده بود. این را فهمیده بودم؛ وقتی مرد میآمد، وقنی مینشستم روی نشمین توالت، وقتی پوست خشک صورتم با وجود آن همه کرم و نرمکننده و آبرسان پوسته پوسته میشد و میریخت و وقتی چشمهایم حتا کمتر تر میشد. مرد هم انگار همین شده بود. شاید تاثیر حال من بر او بود. دوست داشتیم، حتا بیشتر از قبل. از ترس کرونا و اتفاقی که نمیدانستیم چیست اما دارد میافتد، شبها همدیگر را تنگ در آغوش میکشیدیم اما خشک و بی بغز.
هیچ وقت دنبال دلایل ماورایی برای هیچ چیز نبودم. بلافاصله گوگل را باز کردم و نوشتم «یائسگی» (کلمه لزج و نفرتانگیزی که هیچ جایگزینی ندارد). نیمی از نشانهها به من و بغزم میخورد و نیم دیگرش را هم به زور خوراندم. خب تکلیف روشن است. در سن چهل و نه سالگی دارم یائسه میشوم. حالاتم هم ربطی به رابطهام با این مرد و کرونا و غیره ندارد. زندگی ادامه داشت.
تا بوکس. بوکس به زندگیام آمد. خیلی ساده بود. بعد کرونا و تعطیلی باشگاهها از ورزش سخت دور شده بودم. یک شب پیادهروی با سگ و دختر چشمم خورد به عدد 21 آبیرنگ روی تابلوی یک سالن با شیشههای قدی با چهارتا کیسه سیاه بوکس و چهار نفر که با فاصله اجتماعی داشتند مشت میزدند به کیسهها. دختر گفت: «مامان چرا نمیای اینجا؟ هم ورزشه هم سنگینه و هم به نظر میآد کمخطره.» خندیدم و چیزی نگفتم. من مخالف خشونت، من اهل طبیعت و حیوان و گیاه را چه به مشتپرانی. اما فکرش از سرم بیرون نشد.
حالا دو ماه است بوکس شده ورزشم، شده مرامم، شده فرارم. بعد از یک ماه از شروع بوکس خون و اب به تنم برگشت. بوی آشنایی که گمش کرده بودم. بیست روز پیش هم مرد زنده شد و شق و رق و خوابیدیم و بغزهامان به هم آمیخت. انگار پر شده بودم از خشم و اضطراب و حرفهای نگفته و زبالههای روحم انبار شده بود و سد جلوی آب تنم، شیره وجودم و بغزم. با هر ضربه به کیسه سیاه سنگین هر چه بود و نبود ریختم دور. تزکیه، تصفیه هر چی شد اسمش فرقی نمیکند آب روان شد.
حالا میفهمم چیزهایی مثل همین نوشتن، مثل تخلیه انرژی و پرتاب خشم و غم، راه نفسم را باز میکند و بغزم را شکوفا میکند.
۲ نظر:
بغض خشم واضطراب وحرف های نگفته وفریادهای نکشیده هرروز من ،بغز ماهانه ام را همراهی می کنند.مثل دوتا دوست جانی به هم چسبیده اندواز هم جدا نمی شوند.تا من از خانه بیرون بروم، بدوم وجایی بیرون از خانه در فضای ازاد از دستشان خلاص شوم.
همان است ناشناس جان همان
ارسال یک نظر