آقای ولکان شاگرد آموزش زبان فارسی را پیچاندم. چون امروز واقعا حال و حوصله عرفان و مولانا و حرفهای سهل و ممتنع برای من و شگفتآور برای او را نداشتم. امروز فقط بوکس را برای خودم نگه میدارم.
صندلیهای ناهارخوری وسط خانه است و روکش آبی مبلها را با تشکهایشان و کوسنها همه را برداشتهام ییک گوشه خانه چیدم تا کار تمیزکاری تمام شود و همه را بچینم. توی آشپزخانه موسیقی راک گذاشته بودم و فاوا (یک جور غذای مدیترانهای) را شکل دادم و توی یخچال گذاشتم و روی سر مرغهای توی قابلمه ترهفرنگی و گوجه و دو حبه سیر انداختم که یک هو سرشار شدم. صبا گفته بود: «مامان برگشتنی من جلو بشینم؟» به فارسی گفته بود. من دلم گرفت یک لحظه اما به ترکی گفتم: «ببین حالا این دختر میخواد برگشتنی جلو هم بشینه.» خندیدم بعد بیرول خندید. کی خانواده گرم دوست ندارد؟ کی توی سن و سال ما دلش نمیخواهد سوار ماشین برود کارفور آخر شب خلوت و خرید کند برای خانه و خانواده و آن وسط یک بطری الکل هم بگیرد و دخترک جوانش هم کنارش به شوخیهایش غش کند؟ نه که من نخندیده باشم، اما نگاه کردن از دور، از جایی که هم لذت ببری و لبخند بزنی و هم فکر کنی و تحلیل کنی ماجراها را و کل زندگیات را. مثل همین حالا.
خیلی دیر دارم کشف میکنم. سادگی دنیا را دارم کشف میکنم. اعتقادات اشتباه قبلی را کشف میکنم. مثلا هفته قبل برای بار اول در زندگی خانهداری حرفهایم (!) برنج باسماتی پختم. برنج باسماتی برای ما «ایرانیها» میدانید که یعنی ناسزا. و خب خلاف تصورم ناسزای خوبی بود. اعضای خانه هم مرد و هم دختر هم خوششان آمد و من افتادم توی این فکر که: بیا! باز یک دیوار دیگه که شکست.
ولی مشکلم این است که وقتم کم است و برای راستی ازمایی همه اعتقادات و تعصبات پیشین و تجربه تمام تازهها وقت ندارم. الان فقط به حرفهای قبل و فروشدههای توی مغزم مشکوکم و آغوشم برای همه تجربههای تازه باز است.
من و ما محور دنیا نبودیم بله حیف اما حالا رها شدم از این فکر. حالا زبان جدید غذای جدید موسیقی جدید و سبکهای زندگی جدید به شکل هیجانانگیزی صف بستهاند و فرصت کم است.
ماه قبل هم خواستم برای آقای ولکان همین کار را بکنم. بهش گفتم: «آقای ولکان عزیز! زبان فارسی فراتر از مولانا و عرفانش و سعدی و غزلیاتش است.» مدام میگوید فرودگاهها باز بشود «من بروم به وطن» و مقصودش از وطن ترکیه نیست که ایران است. عشقش به ایران مرا خوشحال میکند ولی دور میایستم و نگاهش میکنم مثل همان وقتی که توی جمع کوچک خانوادهمان وقتی بیرول شوخی میکند و میخنداند. ولکان را میبینم که سماعکنان میخواند: دانه تویی دام تویی… و کلمهها را از معنا تهی میکند و واجهای بیمعنی دور سرش میچرخند. خودش را حیدر صدا میکند و میخواهد با هم کتاب دوزبانه بنویسیم. اما من نمیتوانم چون دیگر با آدمهای متعصب و یکبعدی و به قول ترکها اصرارچی آبم توی یک جوی نمیرود. دلم نمیخواهد دست و پایم را ببندند به عرفان مثلا در حالی که طبیعت و روشش هم هست.
دختر موزیک گداشته و دارد شروع میکند. دلم نمیخواهد روز تعطیلم را هم مثل کارمندها و بقیه روزهای هفتهام بنشینم جلوی لپتاپ. من رفتم بقیهاش باشد تا بعد.
۱ نظر:
👌👌👌👌
ارسال یک نظر