از سرزمینهای شمالی
نمیدانم این اولینهای لعنتی چه حکمی دارند که تا آخر همیشه توی ذهنام نقش میبندند. مثل اولین چیزی که نوشتم، اولین چیزی که دارم مینویسم. توی خانهای که فکر میکنم اولین خانهی خوشبختیام باشد. خانهای خیلی کوچک، تا امروز سرد و تقریبن ناتمام. این تقریبن برمیگردد به نداشتن پرده و سرگردان بودن ماشین لباسشویی و نداشتن موقتی اینترنت و تلفن و تلویزیون و کتابخانه برای این حجم ترسناک کتابها که انگار تا جابهجا نشوند من هم دلام آرام نگرفته. در عوض بین این کتابهای پراکنده تا همین حالا، چهار پنج کتاب خواندهام که اسمشان را مینویسم تا یادم بماند این روزها را: «پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند» مال آلن دوباتن، «تقدیم به چند داستان کوتاه» مال حسن شهسواری، «آداب بیقراری» مال یعقوب یادعلی، «سیاهاب» مال جویس کرول اوتس، «تمام زمستان مرا گرم کن» مال علی خدایی، «زنی با چکمههای ساق بلند سبز» مال مرتضا کربلاییلو و نمیدانم برای بار چندم بود که «باغ ملی» مال کورش اسدی را خواندم که البته خواسته بودم که «پوکهباز»ش را باز بخوانم که نمیدانم توی کدام ستون کتابهای بستهبندی شده است. بعدی هم حتمن «خانم دالووی» مال ویرجینیا ولف است. دو داستان از مجموعهی« زندگی مطابق خواستهی تو پیش میرود» مال امیرحسین خورشیدفر را هم خواندم و قرضاش دادم تا بعد دوباره بخوانم. دلام میخواهد دانه دانه راجع به اینها چیزکی بنویسم در حد یک یادداشت برای خودم و آزمودن آموختهها و محض فراموش نکردنشان...حالا ( این حالا یعنی باشد برای بعد)
این روزها نامجو هم بیشتر میچسبد. یعنی وقتی میخواند و خیره میشوم به ابرهای متراکم و فضای باز روبه رو، گیرم جاده باشد، گیرم منظرهی چند ویلای انتهایی دریاکنار باشد گیرم حتا گونیهایی باشد که به دیوار قاب پنجرههامان زدیم تا سرما کمتر بیاید تو- من به نمای بخاری نفتی خانهمان هم میگویم منظره، منظرهی غریب از قرابت خاطرههای دور- انگار حرفهاش بیشتر به دلام مینشیند و بیشتر میخواهم که حرف بزنم و بنویسم. حتا اگر همینها باشد. اینجا «زن سادهی خوشبخت» میتوان بود که فکر هم میکند و به دوردست خیره میشود و خورش قیمهاش روی علاءالدین قلقل ریزی میکند و به دل میپزد تا برای ظهر روی سفرهی کوچک زمین پهن شود. عطر برنج دعوت به زندگی است، و عطر چای اینجا جای خالی علی و ماهزاده و ک.الف. و مامان و همهی اهالی دل را توی مشام و خاطر آدم پُر میکند.
از بعد از ظهر است که این جمله افتاده است توی دهانام- نه که مثل دیوانهها بلند بلند بگویماش؛ تو بگو یک ورد توی ذهن- « غم نان عذری برای فاحشهگی هنر نیست» فکر کنم نود و نه درصد این جمله را لوئیس بونوئل گفته باشد. حالا چه مهم! حرف درستی است، گیرم کمی باید دستکاریاش کرد و مثلن یک ادبیات هم به هنر اضافه کرد. نه اینکه نعوذبالله ادبیات هنر نباشد، نه. برای تاکید بیشتر شاید. شاید که این روزها دارد این عمل کثیف به کرّات اتفاق میافتد و اگر کسی وسط این حضرات فواحش باشد که به لوئیس بونوئل ارادتی خاص داشته باشد شاید برای یک نیمه روز دست از این جندهبازی بردارد. نه که نه. اصلن به تخمدان بنده. بگذار آن قدر به در هم بمالند و هی حال به هم بدهند و اینها که بمیرند. همان یک جمله برای «فرد» ِ من بس که این گوشه که تازه دارم عادت میکنم بهش، شرافتام را حفظ کنم. «به درک راه نبردیم به اکسیژن آب، برق از پولک ما رفت که رفت...» و یک چیزی توی همین مایهها. مثل همان وقتها که دروغ میگویم و طاقتام تاق میشود و خودم را لو میدهم حالا طرف هر فحش خواهر و مادر داری که میخواهد بدهد یا سوتی هر قدر که میخواهد عظیم باشد، من خودم را راحت کردهام. تخلیهی روح و وجدان کم چیزی نیست. بعد هم این چیزها عادت میشود. دوست ندارم پدرسوختهگی و زرنگی و اینها عادتام شود. حکایتاش مثل آن تخممرغ دزدی است که گاماس و گاماس شد یک شتردزد تمام عیار. برای من همین بس که بنشینم و این همه کتاب بخوانم. برای من همین بس که اینها را بنویسم و فکر کنم به آقای مارسل پروست که همینها را مینوشت توی آن تب و مریضی و رنج و آن قدر شریف. برای من همین بس که فکر کنم یک چیزهایی یاد گرفتم که حتا اگر فرصت به کار بستنشان هم پیش نیاید، همان یاد گرفتنشان مثل پیدا کردن یک چشمه توی یک کویر سوزان است که آباش هم شیرین است. برای من همین بس که بدانم و بفهمام پشت همهی همهی این چیزها چیست و بتوانم همچنان تحلیل کنم رفتار خودم و دیگران را و کندو کاو کنم شخصیتهاشان را و همان حال لبخند بزنم.
اینجا توی اسپات هم راحتام. هیچی هم نداشته باشد فید که دارد! همین فیدی که ما بالاخره نفهمیدیم چه جنسی است. اینجا خوشایم و من اینجا خوشتر. توی این خانهی کوچک، که صبا میگوید مرغ با پلو است و من میگویم یک شیرقهوهی داغ توی دل سرد زمستان، نمیگویم هیچ نارحتی نیست، اما خوشیاش بیشتر است. بخواهم از ناراحتیهاش بگویم به شیوهی داستانهای تلخ ایرانی، یکی می شود دوری از یک جفت چشم مهربان و بیشتر اوقات بسته که با صدای یکنواخت میگفت «باید آن اتفاق را احضار کنید» و دستاش را روی موهای صاف ریخته بر پیشانیاش میکشید و وقتی صبا را میدید چشمهاش برق میزد... یک چیزی به من میگوید باید شیفتهگیهایم را کنار بگذارم، اما خودم میگویم که نباید. نمیدانم چرا ولی فکر میکنم سنگ محکِ خلوص نوشتههایم برمیگردد به همین حسها و شیفتهگیها. چیزی که امروز داشتم میگفتم و عمیق توی دلام بهش اعتماد دارم که آدم خرده شیشهدار، داستاناش هم نچسب میشود. یک چیزی یک جایی خواهد لنگید که برمیگردد به زاویهی نگاه یک آدم به جهان و انسانها... حالا( این حالا یعنی باشد برای بعد)
این روزها نامجو هم بیشتر میچسبد. یعنی وقتی میخواند و خیره میشوم به ابرهای متراکم و فضای باز روبه رو، گیرم جاده باشد، گیرم منظرهی چند ویلای انتهایی دریاکنار باشد گیرم حتا گونیهایی باشد که به دیوار قاب پنجرههامان زدیم تا سرما کمتر بیاید تو- من به نمای بخاری نفتی خانهمان هم میگویم منظره، منظرهی غریب از قرابت خاطرههای دور- انگار حرفهاش بیشتر به دلام مینشیند و بیشتر میخواهم که حرف بزنم و بنویسم. حتا اگر همینها باشد. اینجا «زن سادهی خوشبخت» میتوان بود که فکر هم میکند و به دوردست خیره میشود و خورش قیمهاش روی علاءالدین قلقل ریزی میکند و به دل میپزد تا برای ظهر روی سفرهی کوچک زمین پهن شود. عطر برنج دعوت به زندگی است، و عطر چای اینجا جای خالی علی و ماهزاده و ک.الف. و مامان و همهی اهالی دل را توی مشام و خاطر آدم پُر میکند.
از بعد از ظهر است که این جمله افتاده است توی دهانام- نه که مثل دیوانهها بلند بلند بگویماش؛ تو بگو یک ورد توی ذهن- « غم نان عذری برای فاحشهگی هنر نیست» فکر کنم نود و نه درصد این جمله را لوئیس بونوئل گفته باشد. حالا چه مهم! حرف درستی است، گیرم کمی باید دستکاریاش کرد و مثلن یک ادبیات هم به هنر اضافه کرد. نه اینکه نعوذبالله ادبیات هنر نباشد، نه. برای تاکید بیشتر شاید. شاید که این روزها دارد این عمل کثیف به کرّات اتفاق میافتد و اگر کسی وسط این حضرات فواحش باشد که به لوئیس بونوئل ارادتی خاص داشته باشد شاید برای یک نیمه روز دست از این جندهبازی بردارد. نه که نه. اصلن به تخمدان بنده. بگذار آن قدر به در هم بمالند و هی حال به هم بدهند و اینها که بمیرند. همان یک جمله برای «فرد» ِ من بس که این گوشه که تازه دارم عادت میکنم بهش، شرافتام را حفظ کنم. «به درک راه نبردیم به اکسیژن آب، برق از پولک ما رفت که رفت...» و یک چیزی توی همین مایهها. مثل همان وقتها که دروغ میگویم و طاقتام تاق میشود و خودم را لو میدهم حالا طرف هر فحش خواهر و مادر داری که میخواهد بدهد یا سوتی هر قدر که میخواهد عظیم باشد، من خودم را راحت کردهام. تخلیهی روح و وجدان کم چیزی نیست. بعد هم این چیزها عادت میشود. دوست ندارم پدرسوختهگی و زرنگی و اینها عادتام شود. حکایتاش مثل آن تخممرغ دزدی است که گاماس و گاماس شد یک شتردزد تمام عیار. برای من همین بس که بنشینم و این همه کتاب بخوانم. برای من همین بس که اینها را بنویسم و فکر کنم به آقای مارسل پروست که همینها را مینوشت توی آن تب و مریضی و رنج و آن قدر شریف. برای من همین بس که فکر کنم یک چیزهایی یاد گرفتم که حتا اگر فرصت به کار بستنشان هم پیش نیاید، همان یاد گرفتنشان مثل پیدا کردن یک چشمه توی یک کویر سوزان است که آباش هم شیرین است. برای من همین بس که بدانم و بفهمام پشت همهی همهی این چیزها چیست و بتوانم همچنان تحلیل کنم رفتار خودم و دیگران را و کندو کاو کنم شخصیتهاشان را و همان حال لبخند بزنم.
اینجا توی اسپات هم راحتام. هیچی هم نداشته باشد فید که دارد! همین فیدی که ما بالاخره نفهمیدیم چه جنسی است. اینجا خوشایم و من اینجا خوشتر. توی این خانهی کوچک، که صبا میگوید مرغ با پلو است و من میگویم یک شیرقهوهی داغ توی دل سرد زمستان، نمیگویم هیچ نارحتی نیست، اما خوشیاش بیشتر است. بخواهم از ناراحتیهاش بگویم به شیوهی داستانهای تلخ ایرانی، یکی می شود دوری از یک جفت چشم مهربان و بیشتر اوقات بسته که با صدای یکنواخت میگفت «باید آن اتفاق را احضار کنید» و دستاش را روی موهای صاف ریخته بر پیشانیاش میکشید و وقتی صبا را میدید چشمهاش برق میزد... یک چیزی به من میگوید باید شیفتهگیهایم را کنار بگذارم، اما خودم میگویم که نباید. نمیدانم چرا ولی فکر میکنم سنگ محکِ خلوص نوشتههایم برمیگردد به همین حسها و شیفتهگیها. چیزی که امروز داشتم میگفتم و عمیق توی دلام بهش اعتماد دارم که آدم خرده شیشهدار، داستاناش هم نچسب میشود. یک چیزی یک جایی خواهد لنگید که برمیگردد به زاویهی نگاه یک آدم به جهان و انسانها... حالا( این حالا یعنی باشد برای بعد)
۱ نظر:
دلم تنگ شد. وقتی باغ سوخته رو خوندیم و هی گفتیم جای سپینود خالی. اون بود که هی می گفت...
دلم تنگ شد وقتی آقای اسدی تو راه گفت سپینود باید قدر خودشو بدونه.
دلم تنگ شد وقتی رسیدم به پل سیدخندان و نپیچیدم دست راست...
کی می آی پیشمون؟
ارسال یک نظر