سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۶

باورم نمی‌شود که امروز بیاید و بگذرد و برود و باورم نخواهد شد اگر فردا هم. باورم نمی‌شود که بتوانم بدون صبا... باورم نمی‌شود که چهره‌ی بعضی را دیگر نبینم. هنوز خودم را باور نکرده‌ام با یک پیش بند سرخ و یک لبخند مصنوعی پشت صندوقی که شاید پر هم باشد اما بی‌فایده. باورم نمی شود که این همه ساکت باشم. لابد این من نیستم. چقدر دل‌ام می‌خواهد همین حالا به زندگی ساده و راحت خودم ادامه می‌دادم. به تنبلی‌هایم، به فکر کردن‌هایم به تلویزیون دیدن‌هایم. این‌قدر که می‌خواندم «غم‌باد» معنی لعنتی‌اش را نمی‌فهمیدم. حالا دارم‌اش، درست زیر گلویم. از فشار این چند روز. از دیدن آن ابروهای نگران و نگرانی نگران‌تر شدن‌شان. به چه قیمتی؟

هیچ نظری موجود نیست: