فکر نمیکردم... نه بگذارید از این جا شروع کنم که امسال... نه نمیشود.
تا به حال شده که قدر یک دنیا حرف برای گفتن داشته باشید- مسلم است که نمیدانید از کجا شروع کنید- اما چطور حس و حالتان را بریزید روی صفحه با یک کیبرد ناآشنا که مال یک آدم خیلی آشناست که سال پیش هم چنین روزی اصلن نمیدانستید او هست چه برسد که هنوز یک سال نشده بروید یک جای دورتر از خانه و محلهتان و هر روز از پشت یخچالی که تویاش بستنیهای رنگ و وارنگ چیدید همدیگر را با نگاه نوازش کنید... بر میگردم و میپرسم کدامتان تعطیلات عید آمدید(رفتید!) شمال، سمت مازندران، بین فریدونکنار و بابلسر کنار جاده، اسم بسکین رابینز را ول کنید، یک کافی شاپ دیدید که روی پیشخاناش گاهی «خانم دالوی» بود و گاهی «چگونه پروست می تواند زندگی شما را دگرگون کند» «فرشتهها بوی پرتقال میدهند» و یا «ماه سربی» ِ ماهزاده امیری و گاهی موسیقی نامجو بود و گاهی سنتوری ولی بیشتر آهنگهای قدیمی دههی شصت و هفتاد، راستی کدامتان بودید که از خانمی که پشت صندوق بود و گاهی مثل دیجیهای حرفهای موسیقی را تغییر میداد تا به ذائقهی شما و تیپ شما بخورد، خواستید برایتان سیدی بنویسد از آن آهنگها؟ دلام برای همهی شما تنگ شده. تصویر تکتکتان یادمان است. شبها با هم از شما حرف میزنیم. حالا که خلوت شدهایم یاد شماها میافتیم. یاد بچههایتان که دلمان را میبردند و برای بستنیهای آبی و زرد و صورتیشان خامه و سس شکلات میریختیم که زیبا شود و خندهشان را ببینیم. یا آن «آقا خوشحاله» که آمدناش توی درگاهی مغازه و ذوق کردناش از دیدن بستنیها و حتا حسرتاش بعد از خوردن بستنی و دیدن بقیهی مزهها حالمان را خوب میکرد و نگراناش میشدیم وقتی نمیآمد. «پسر بداخلاقه» که همیشه ساکت و بیصدا میآمد هر شب و دو تا گردالوی شکلات تلخ میخورد و بیحرف میرفت، وقتی که شکلات تلخمان تمام شد دو گردالویاش را در فریزر برایاش نگه داشتیم و هر که آمد گفتیم شکلات سیاه تمام شده وقتی که آمد مثل بچهها ذوق کردیم ولی او باز ساکت و تلخ بود و نمیداند که چقدر دلمان هوایاش را کرده... این شغل برای ما خوب نیست. این بغض برای ما خوب نیست. ما زود وابسته میشویم و دل میدهیم. یا که داستان میسازیم و با آن داستانها زندگی میکنیم. ناسلامتی الان یک ملتی به ما میگویند«کاسب» اما من فهمیدهام که ما هیچ چیزمان به طبقه و گروه نمیرود. نه عشقمان، نه بیپولیمان، نه کاسبیمان و نه .... حتا شما دوستانمان. آراز میگوید باید یک طبقه کتابخانه این گوشهی سمت راست مغازه بزنیم و دیشب که صندوقمان خالی بود همه خوشحال بودیم چون من بعد از مدتها نوشتم، یک داستان... و هنوز کتاب توی ارشاد است و همهی مجلههایی که دوست داشتم بسته شده و همهی کسانی که دوستشان دارم از من دور شدهاند و همهی عروسیهایی که توی این دو هفته بود که هم عروسها و هم دامادهاشان از عزیزترینهایم بودند، فقط با فکر این گذشت که حالا چه شکلی شدهاند، و شهرام شبپره این جا توی مغازه با صدای بلند میخواند و آراز از من میپرسید حالا عروسی یعنی تموم شده؟ و وقتی حامد آمد با آتری خیلی جلوی خودم را گرفتم تا نپرم بغلاش و گریه نکنم از دیدن یک چهرهی آشنا که با معرفت بوده و یادش بوده. خیلی حرفها دارم که بگویم. تصور من از مغازهمان بسکین رابینز نیست. همین تصویر بالایی است برای همین است که من وقتی پشت دستگاه قهوه میایستم و اسپرسوی تلخ یا کاپوچینوی پر از کف میسازم دلام میخواهد استادم آنجا باشد و به او بگویم که از قهوهی «کارتهنوار» خوشمزهتر هم هست(یعنی میشود یک روزی بیاید و بنشیند روی یکی از صندلیهای رنگی مثلن روی نارنجی و من هول نشوم و یک قهوهی خوش رنگ و لعاب برایاش بزنم؟) و برای خانم مهدوی که هیچ وقت قهوهاش را با شیر نمیخورد، یک کافه لاته درست کنم با شیری که خامه شده تا طعم دوستیمان یادش نرود. دوست دارم برای آریا خودم یک اسکوپ بستنی از تمشک آبی یا پرتقال خونی بدهم و رویش را پر از خامه و شکلات و توت فرنگی کنم تا پیشبند قرمز خاله سپینود را بیشتر دوستتر داشته باشد و بنشینیم با ماهزاده قهوه تلخ بخوریم یا چای سبز و دربارهای مجموعهاش حرف بزنیم و من بگویم که به راستی داستانهایاش توی کتاباش مزهی دیگری دارند.
میبینید؟ خیلی حرفها دارم برای نوشتن. شاید همه را داستان کنم داستان بستنی یا یک چیزی که اسماش را بعدترها انتخاب میکنم و اینجا میگذارم. یک بستنیفروش هم میتواند داستان بنویسد. هیچ راهی را هیچ وقت بر خودم بسته نمیبینم اینجا قهوه و بستنی و کتاب و نوشتن داریم با مقدار زیادی موسیقی و هوای خوب و آرامش... و عشق.
تا به حال شده که قدر یک دنیا حرف برای گفتن داشته باشید- مسلم است که نمیدانید از کجا شروع کنید- اما چطور حس و حالتان را بریزید روی صفحه با یک کیبرد ناآشنا که مال یک آدم خیلی آشناست که سال پیش هم چنین روزی اصلن نمیدانستید او هست چه برسد که هنوز یک سال نشده بروید یک جای دورتر از خانه و محلهتان و هر روز از پشت یخچالی که تویاش بستنیهای رنگ و وارنگ چیدید همدیگر را با نگاه نوازش کنید... بر میگردم و میپرسم کدامتان تعطیلات عید آمدید(رفتید!) شمال، سمت مازندران، بین فریدونکنار و بابلسر کنار جاده، اسم بسکین رابینز را ول کنید، یک کافی شاپ دیدید که روی پیشخاناش گاهی «خانم دالوی» بود و گاهی «چگونه پروست می تواند زندگی شما را دگرگون کند» «فرشتهها بوی پرتقال میدهند» و یا «ماه سربی» ِ ماهزاده امیری و گاهی موسیقی نامجو بود و گاهی سنتوری ولی بیشتر آهنگهای قدیمی دههی شصت و هفتاد، راستی کدامتان بودید که از خانمی که پشت صندوق بود و گاهی مثل دیجیهای حرفهای موسیقی را تغییر میداد تا به ذائقهی شما و تیپ شما بخورد، خواستید برایتان سیدی بنویسد از آن آهنگها؟ دلام برای همهی شما تنگ شده. تصویر تکتکتان یادمان است. شبها با هم از شما حرف میزنیم. حالا که خلوت شدهایم یاد شماها میافتیم. یاد بچههایتان که دلمان را میبردند و برای بستنیهای آبی و زرد و صورتیشان خامه و سس شکلات میریختیم که زیبا شود و خندهشان را ببینیم. یا آن «آقا خوشحاله» که آمدناش توی درگاهی مغازه و ذوق کردناش از دیدن بستنیها و حتا حسرتاش بعد از خوردن بستنی و دیدن بقیهی مزهها حالمان را خوب میکرد و نگراناش میشدیم وقتی نمیآمد. «پسر بداخلاقه» که همیشه ساکت و بیصدا میآمد هر شب و دو تا گردالوی شکلات تلخ میخورد و بیحرف میرفت، وقتی که شکلات تلخمان تمام شد دو گردالویاش را در فریزر برایاش نگه داشتیم و هر که آمد گفتیم شکلات سیاه تمام شده وقتی که آمد مثل بچهها ذوق کردیم ولی او باز ساکت و تلخ بود و نمیداند که چقدر دلمان هوایاش را کرده... این شغل برای ما خوب نیست. این بغض برای ما خوب نیست. ما زود وابسته میشویم و دل میدهیم. یا که داستان میسازیم و با آن داستانها زندگی میکنیم. ناسلامتی الان یک ملتی به ما میگویند«کاسب» اما من فهمیدهام که ما هیچ چیزمان به طبقه و گروه نمیرود. نه عشقمان، نه بیپولیمان، نه کاسبیمان و نه .... حتا شما دوستانمان. آراز میگوید باید یک طبقه کتابخانه این گوشهی سمت راست مغازه بزنیم و دیشب که صندوقمان خالی بود همه خوشحال بودیم چون من بعد از مدتها نوشتم، یک داستان... و هنوز کتاب توی ارشاد است و همهی مجلههایی که دوست داشتم بسته شده و همهی کسانی که دوستشان دارم از من دور شدهاند و همهی عروسیهایی که توی این دو هفته بود که هم عروسها و هم دامادهاشان از عزیزترینهایم بودند، فقط با فکر این گذشت که حالا چه شکلی شدهاند، و شهرام شبپره این جا توی مغازه با صدای بلند میخواند و آراز از من میپرسید حالا عروسی یعنی تموم شده؟ و وقتی حامد آمد با آتری خیلی جلوی خودم را گرفتم تا نپرم بغلاش و گریه نکنم از دیدن یک چهرهی آشنا که با معرفت بوده و یادش بوده. خیلی حرفها دارم که بگویم. تصور من از مغازهمان بسکین رابینز نیست. همین تصویر بالایی است برای همین است که من وقتی پشت دستگاه قهوه میایستم و اسپرسوی تلخ یا کاپوچینوی پر از کف میسازم دلام میخواهد استادم آنجا باشد و به او بگویم که از قهوهی «کارتهنوار» خوشمزهتر هم هست(یعنی میشود یک روزی بیاید و بنشیند روی یکی از صندلیهای رنگی مثلن روی نارنجی و من هول نشوم و یک قهوهی خوش رنگ و لعاب برایاش بزنم؟) و برای خانم مهدوی که هیچ وقت قهوهاش را با شیر نمیخورد، یک کافه لاته درست کنم با شیری که خامه شده تا طعم دوستیمان یادش نرود. دوست دارم برای آریا خودم یک اسکوپ بستنی از تمشک آبی یا پرتقال خونی بدهم و رویش را پر از خامه و شکلات و توت فرنگی کنم تا پیشبند قرمز خاله سپینود را بیشتر دوستتر داشته باشد و بنشینیم با ماهزاده قهوه تلخ بخوریم یا چای سبز و دربارهای مجموعهاش حرف بزنیم و من بگویم که به راستی داستانهایاش توی کتاباش مزهی دیگری دارند.
میبینید؟ خیلی حرفها دارم برای نوشتن. شاید همه را داستان کنم داستان بستنی یا یک چیزی که اسماش را بعدترها انتخاب میکنم و اینجا میگذارم. یک بستنیفروش هم میتواند داستان بنویسد. هیچ راهی را هیچ وقت بر خودم بسته نمیبینم اینجا قهوه و بستنی و کتاب و نوشتن داریم با مقدار زیادی موسیقی و هوای خوب و آرامش... و عشق.
.
۹ نظر:
سلاااااااااااااام سپینود خانم جان. من هم به شما یه دسته گل با گل های وحشی و کوچک رنگارنگ که همین طوری درهم و برهم چیدمشون کنار هم.
آدرس می دید لطفا وقتی تلخ خواستیم روی صندلی رنگی هاتون باشیم؟
سلام وبلاگ خوبي داري من هم با مطلبي با عنوان "در ستايش پيشبندهاي قرمز" به روزم. خوشحال ميشوم كه به من هم سر بزني و نظرت را برايم بگويي. در ضمن بستني با طعم اسمارتيز عجب معركهاي بايد باشدها.
داستان نقد/بستني نسيه/ميشه؟/اگه ميشه آدرس لطفن؟/راستي اون پسر ساكته من نبودم؟/بعدشم فكر كنم بهش ميگن "من خيلي خوش حال شدم" كه دوباره كلمات شما رو پيدا كردم/نه بهش ميگن ذوقالودگي
داستان نقد/بستني نسيه/ميشه؟/اگه ميشه آدرس لطفن؟/راستي اون پسر ساكته من نبودم؟/بعدشم فكر كنم بهش ميگن "من خيلي خوش حال شدم" كه دوباره كلمات شما رو پيدا كردم/نه بهش ميگن ذوقالودگي
محشر است، آنقدر که سخت میتوانم باور کنم که فقط با یک داستانوارهی تماما خیالی طرف نیستم و اینها که نوشتهای واقعیت دارد!
جدیجدی آنقدر برایم هیجانانگیز بود خواندن این نوشته که شاید همین آخر هفتهای راه بیفتم سمت مازندران، بین فریدونکنار و بابلسر، اسم بسکین رابینز را هم اصلا ول کنم، بگردم دنبال یک کافیشاپی که روی پیشخوانش «خانوم دالوی» و از اینجور کتابها باشد و توی فضاش هم موسیقی نامجو و سنتوری و...!
سپینود، منتظر یک آدم معمولی باش، یکی که خانم پشت صندوق هم حتا سخت بتواند که با اولین نگاه، موسیقی محبوبش را حدس بزند!
* به موقعیتت حسودیم شد. و به مشتری هات!
مي گم من بالاخره تونستم اين تو وارد شم...
حال خوبت حال من رو خوب كرد.توي جايي هستي كه بايد باشي با شكلي كه پر شده از رنگ.والبته شهرام شب پره:)از اون شكلات تلخ ها واسه من كنار بذار.مطمئن باش با خنده مي خورمشون.
آخی سپینود جان شما رفتی شمال زندگی می کنی؟
ارسال یک نظر