از در که آمد تو چشمهایاش گرفت، چشمام را گرفت. بعد پسرک. از جا پراندم، از محوشدهگی پریدم از مسخشدهگیای که از چشمهای مادرش میآمد. مادر، پشت سر همه تند کرده بود که پسرک را بگیرد. « نِی... نِی...نِی میخوام» چشمها رو به من بودند حالا: «ببخشید میشه برای پسرم یک نِی بردارم» خندیدم و یک نِی سفید با خطهای قرمز و آبی که از مغازهی یک بارمصرفی ِ بابل خریده بودم، آن هم دو کیلو و نیمی که هنوز به کارمان نیامده بود؛ یکی به پسر دادم و رفت نشست روی صندلی، صندلی بنفش کمرنگ، آرام گرفت روی صندلی و نِی را گاز میزد، خم میکرد، میپیچاند و من هنوز محو چشمهای زن بودم. آراز تست میداد. نمیدانم ، ندانستم که حواساش بود، به کندذهنی پسرک یا چشمان مادرش با همهی خستهگیاش و هنوز گیج بودم که این چشمها را کجا دیدهام. همراهاناش را بستنی داد خودش؟ نه... دوست داشتم برایاش یک قهوه با خامه میزدم. پسر با قاشق بستنی اش روی میز و زمین لکههای خوش رنگی میکشید. مادر هم دستمال به دست آنها را پاک میکرد و به بقیه لبخند میزد. چشمها، چشمها کجا بودند؟ این خستهگی چرا؟ به خاطر پسرک بود؟ یا برای اینکه مردی همراهاش نبود یا چی؟... و فهمیدم. خیلی جسارت نمیخواست تا نزدیکاش بشوم و آهسته در گوشاش بگویم که چهرهاش خیلی شبیه Cyndi Lauper است، حتا زیباتر و این آهنگ را به افتخار او گذاشتهام. چشمهایاش شکوفه دادند انگار و time after time بود که میخواند.
Flashback warm nights
almost left behind
... Suitcases of memories,
پ.ن. شب است. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب. وعده کردهایم بمانیم تا ساعتی، شاید ساعتهایی بعد از نیمهشب. باران نزده است. نمیخواهد بزند انگار. این را نوشتم. آهنگ را گذاشتم. تمام که شد. آراز گفت، آرام گفت که پسرک زیبا بود. گفت که تا به حال هیچ کند ذهنی به این زیبایی ندیده. اما من نمیدانم چرا غم همهی عالم توی دلام است. یعنی حالا کجاست؟ دوست داشتم با چشمهای آن زن گریه میکردم. با هم. چرا این طورم؟ باید خوشحال باشم یا نه.... چیزی که هنوز نفهمیدم.
.
۱ نظر:
چه غمگنانه.
ارسال یک نظر