خواهش میکنم، صادقانه تقاضا میکنم؛ کسانی که خواندن مطالب طولانی را برنمیتابند، نخوانند.
از خیلی وقتهای قدیم این عادت بوده که وقت فکر کردن موسیقی گوش کنم. الان بیشتر از یک هفته شده که دارم فکر میکنم. فکر عادی که نه... فکر... فکر یک چیزی که یک لکه شده، یک تاش، به همهجای ذهنام پس داده، بزرگ و بزرگتر میشود یک گوشهی سرم و نمیگذارد بخوابم. دلام میخواهد بگویم که پونه! بگذار ننویسم. ما که پای تلفن حرفهامان را میزنیم... اما حالا یک هو دلام خواست که بنویسم. چون داشتم چیزی گوش میکردم که... یک چیزی که میگفت«حالا ببینا... نمیذارن مثل سگ[میبینی! حتا مثل سگ]» و من دلام هری فرو ریخت و میدانستم که نه عاشق شدهام و نه دل شوره دارم و نه ترسیدم از چیزی. دیدم دارم می شوم «مثل سگ» یعنی دارد مثل سگ با من رفتار می شود. پس گفتم دستکم تا قبل از اینکه کاملن به سمت سگ میل کنم، عوعویی گوشخراش کنم:
@اصل قضیه چیست؟ نوشتن توی انترنت یا نوشتن ِ انترنتی یا نشر انترنتی؟! بگویم که اصل قضیه نشر انترنتی بود. پس آنهایی که افاضاتی داشتند دربابِ چگونه نوشتن در وبلاگ یا انترنت بوقهاشان را بزنند و بروند کنار. بعد از آن بحث خوانندههای انترنتی به میان آمد. خوانندگان داستان همیشه بودند و هستند. (اینجا و اینجا و خیلی جاهای دیگر را نگاه کن) آن وقتها که رضا قاسمی رمان آن لاین مینوشت هم خواننده داشت، حالا هم دارد. تنها فرقی که کرده این است که آن وقتها خلوتتر بود و نویسنده خواننده را میشناخت و اعتماد داشت اما حالا دزد و قاچاقچی هم توی انترنت یافت میشود. خب طبیعی است که نویسنده بخواهد از مالاش محافظت کند. چیزی که از الماس کوه نور هم بیشتر برای او ارزش دارد. کلماتاش. آن وقتها سایتی مثل بنیاد گلشیری هم، کارگاه داستان داشت. که هیچ کارگاه دیگری توی انترنت به پای آن نرسید. نمیدانم حالا از ناماش بود یا اعتبارش یا از کسانی که نقد میکردند. هر چه بود رونق یا آمارش بیشتر از نوشتههای آدمهای بی یا با شیلهپیله و غیره بود. خب کسانی که میخواستند چیزی یاد بگیرند، داستان بخوانند یا حتا نقدها را بخوانند یک راست میرفتند آنجا. حتا هنوز – احتمالن خودت تجربه کردی- وقتی نویسنده یا داستانی را گوگل میکنی سر از آنجا درمیآوری(این هم از زبان انترنتی! دیدید بلدیم. دیگر چه میخواهید!) پس یک راهاش این است که خواهش کنیم دوباره آنجا را رونق بدهند.( راستی یادم رفت بگویم که آن وقتها کمی احترام برای اهل قلم چیز عجیبی نبود که حالا هست...)
@ اصلن وارد این نمیشوم که عدهای گفتهاند نوشتههای نویسندهگان داخلی خواننده ندارد و حالا فرض کنیم از تیغ ممیزی هم رد شود. به عبارت زیباتری خالد گفت که ممیزهای سوم نویسنده، همانا کتابخوانان هستند- و چه تلخ، اینجا اشک باید ریخت- اینجا من چیزی نمیگویم بگذار ارجاع بدهم به مقدمهی تند و تیز سلین توی رمان دستهی دلقکها(مترجم مهدی سحابی، 1386، نشر مرکز)[بالاغیرتن بخوانید و فکر کنید زبان همهی نویسندههاییاست که شما نوشتههاشان را سانسور میکنید و محکوم. البته اگر فکر نکنید حالا خودم را سلین فرض میکنم چون بنده ظرف یک هفته توانایی این را پیدا کردم که از جلد وولف توی جلد سگ و حالا توی پوست سلین بروم!]. فقط نتیجه میگیرم که هر نویسندهای خودش انتخاب میکند. خیلی شخصی است. خیلی.
@ نوشتن چیست؟ برای همهی ما دیگر سوال تکراریای شده. چقدر گفتیم درباب صدای تلق تلق کیبرد و یا خش و خش قلم و یا ... حال و هوای این میکده را ما میدانیم. پشت پرده را بیشتر از این فاش نکنیم چون لوث میشود.
@ خواندن چیست؟ خب اینجا، منظور خواندن در انترنت است. درست است که کتاب، کاغذیاش چیز دیگری است و اینها... اما بهتر است دو متری خودمان را نبینیم. عدهای زیادی هستند که خواندن داستان یا کتاب از انترنت برای شان مقرون به صرفهتر است بنابراین نمیتوانیم حکم کلی بدهیم که کسی داستان از انترنت نمیگیرد و نمیخواند.[کتابخوانهای ایران فقط بورژواهای« شهر کتاب برو» و «تراول چک خرج کن بابت کتاب» نیستند، بعضی صبر میکنند یک سال تا نوبت نمایشگاه بشود و تخفیف بگیرند، بعضی هنوز کتابخانه می روند و کتاب را یک هفته امانت میگیرند که موقع دست مالیدن به جلدش و بو کردن کاغذ-اش ممکن است با لکهای از خورش قرمه سبزی هم روبهرو شوند، بعضی دیگر هم یک پرینتر میخرند و منگنه و تند-تند کتاب چاپ میکنند به هزینهی شخصی خودشان ... بعضی همانها را کپی هم میکنند و با پست میفرستند در خانهی کسی که دوستاش دارند... میبینی دور شدن از تهران خیلی موثر بوده. این جا دو ساعت رانندگی کردم با صبا که کنارم داشت ذوق میکرد از اینکه داریم میرویم شهر کتاب آمل- نزدیکترین کتابفروشی معتبر- تا ژاک قضا و قدری را بخرم و صبا آخرین کتاب رولد دال. یادم رفت که هفتهای یک بار صبح جمعه، ساعت یازده، خمیازهکشان برای اینکه سرحال بیایم از آجودانیه میرفتم تا شهر کتاب نیاوران و هرچه دل خودم و صبا میخواست میخریدم و میآمدم بیرون...آخ که هنوز خیلی چیزها مانده... اشتباه نکن من شکایتی ندارم. ختا لذت می برم از به دست اوردن با زحمتِ چیزهایی که دوستشان دارم.]
@ کی گفته در کجای دنیا که هنر راهی برای گذران زندگیاست؟ پووووف این دیگر از آن حرفهاست. مخصوصن در این دیار.
@ اما با تمام این احوال یک چیزی را صادقانه اعتراف میکنم که بعد از پنج شش سال نوشتن انترنتی به آن رسیدم: من سانسور دولتی را به حلقه بازی و مافیای این فضا ترجیح میدهم. مگر این که به جایی برسم که از گروهی یا دستهای مطمئن شوم که ادبیات را برای خود ادبیات میخواهد و حقیقتن چیز دیگری غیر از متن برایاش اهمیت ندارد. آن وقت خیلی چیزها فرق میکند. خیلی چیزها. که میرود زیر شاخهی بحث تخصص و یادگیری و تمرین و کارگاه و نقد.
@ همین دیگر. زیاده عرضی نیست.
...
* تیتر برای این است که من تصمیم داشتم خیلی ساکت و آرام باشم. کاری به کار هیچ چیز و هیچ کس نداشته باشم، برای خودم بنویسم و زندگی کنم و ... یک زندگی ایدهآل که مملو از عشق و خواندن و نوشتن باشد. قول میدهم این آخری است. به خاطر رفاقت بود، خاطر پونهی عزیز. همین.
۳ نظر:
بعضی همانها را کپی هم میکنند و با پست میفرستند در خانهی کسی که دوستاش دارند... اين جايش را خيلي دوست داشتم
جواب را زير كامنتت نوشتم.
می شود مهم باشد. می شود هم مهم نباشد...
پایدار باشی خودت و نوشته هایت سپینود عزیز
ارسال یک نظر