# از شمارهگزاری برای نوشته خوشام نمیآید. یک جور حالت ریاضی و منطقی میدهد و روانی و سیالی نوشته را میگیرد. اما حالا چند مطلب دارم که میخواهم بگویم و به هم ربط...دارند یا ندارند؟ یک دوستی که خیلی دوست است و لابد رفیق است، خیلی پارتیزانی آمد شمال(پارتیزانی از زمان پدر من هم بوده که آبجو میخوردند و مست میآمدند شمال و تنی به دریا و کله میکردند و برمیگشتند) یک سیدی آورد از موسیقی داونلودی از سایت بهروانفر، عبدی بهروانفر(شما را به خدا کپی رایت و اینها ... خودش گذاشته توی وبسایت خودش برای داونلود). همانوقتِ دیدن مستند دیازپام ده سامان سالور، به خودم گفتم عبدی چه جانوریاست دیگر! و بود. نامجو که هنوز برایام کهنه نشده، عبدی هم اضافه شد. یک آهنگ دارد که شعرش؛ قسمتی خطاب به پترس فداکار است. یاد خودم افتادم که از وقتی این درس را خواندم در کف این بودم که سد- مثلن سد کرج که تا آنوقت دیده بودم- کجا بوده و پترس کجا که انگشتاش را توی سوراخ سد کرده؟! بعدها که عمران میخواندم و کلاسهایی مشترک داشتیم با عمران-آبیها و سدهای خاکی و اینها باز هم برایم سئوال بود چون ارتفاع هیچ سدی نمیتوانست آنقدر باشد که پترس، هرفدر بلند قد، کف جایی بایستد و انگشتاش را... به قول عبدی پترس انگشتات را از ک .ونات دربیار!
(راستی عکس هم از سایت بهروانفر است و این هم لینک سایت +)
.
# این آدمها که مدام خودشان را تبلیغ میکنند چطورند که ... راستاش این را مینویسم که اگر توی مسنجر من هستید از شرمندهگی دربیایم. حکایت از این قرار است که «من کتابی خوب خواندم» - این بزرگترین اتفاق زندگی- و طبق معمول که هیجانزده دلام خواست همه بخوانند، یادداشتی نوشتم و حسین عزیز لطف کرد و این یادداشت را به روزنامهی تهران امروز داد و امروز یعنی پنجشنبه چاپ شد. اینها همه به کنار. امروز مسنجر یاهو هم یک هو باز شد(بعد از سه ماه) ما هم جو زده گفتیم مگر چیمان کمتر از بقیه است که خبرشان را «سِند تو آل» میکنند. و خلاصه به قول دوستی بعد از این همه سال کلنجار رفتن با انترنت و کامپیوتر، دگمهی مربوطه را یافتم اما از شرم فقط یک عذرخواهی بابت اسپم فرستادم و گفتم یک کتاب خوب معرفی کردهام بخوانید و اینها اما لینک یادداشت را نفرستادم! حالا الان با کلی «آفلاین» رو به رو شدم که زن حسابی آخر کدام کتاب!
.
# امیدوارم کتاب رضا ناظم، ببخشید جواد سعیدیپور به چاپ دهام برسد که این گوگل ریدر را یادمان داد. و چه حالی میبریم از آن. اما مرد مومن نگفتی اگر مثلن این بانو این نوشته را نوشت و تا چهار پنج ساعت، بلکه هم شش هفت ساعت، توی ریدر نیامد، برای لینک دادن چه باید کرد؟! حالا که بلاگ رولینگ هم نداریم. القصه این کتاب ماهزاده هم شده است حکایتی برای ما و «کلاه»ای بس گشاد سرمان رفت! من باب مزاح. اما حکایتهایاش بماند برای بعد. فعلن آراز و پونه نظرشان را گفتهاند. اما یک داستان هست به نام «کلاه» که فکر میکنم کاری عجیب در آن انجام شده. دوست دارم بیشتر از آن بنویسم. اجالتن کتاب را بگیرید و بخوانید بعد راجع به کلاه حرف میزنیم. این هم راههای ارائهی خلاقیت در انترنت.
.
# از بستنیها بگویم... راستاش کار سختی است. سخت از آن جهت که... دلام دارد کمکم تنگ میشود. کتابهایی مثل آن کتاب بورخس هم زیاد نیستند که روز و روزهای آدم را بسازند. فعلن تنها عشق است که سیل میشود و اشکها تویاش قاطی میشوند. اما مگر از اولاش بهانهی این هجرت نبود عشق...؟ یک سال گذشت یک سال از روزی که نمایشگاه کتاب نرفتم و به جایاش توی ظهیرالدوله اشکهایات را دیدم و دستهام توی عمق جیبهام بود. من و تو برهنه آغاز کردیم*...میفهمی برهنه.
.
*شب یک شب دو/ بهمن فرسی
۲ نظر:
مهمترین اتفاق زندگ
زندگی*
ارسال یک نظر