بهش میگویم باور نمیکنم توی این سن، چنین آدمی در خانهام را بزند و با خودش یک کیف رودوشی بیاورد پر از عشق. عشق عجیبی که نادر است. این به ندرتْ، حالا نصیب من شده. و هی گفتم باورم نمیشود. بعد کم کم نگران شدم که چون تا به حال در طالع من نبوده است خوشبختی، پس پشت بندش باید یک بدبختی عظیمی نازل بشود. و خب تحلیل میکردم برایاش، با وجود این که میگفت«این قدر همه چیز را تحلیل نکن» یا جملهی درستاش این بود«تو چرا همه چیزو تحلیل میکنی؟»، که دنیا دار تعادل است. اصلن خود دنیا یک ترازو است. منتها یک تکیهگاه کم دارد تا رویاش الاکلنگ شود.
حالا: چهار قطعه باغچهی مستطیل شکلِ کوچک داریم جلوی مغازه که تویاش گل ِ ناز کاشتیم. و سه تا بچه قورباغه که توی چالههای آب لابهلای سنگهای جلوی در مغازه و میان باغچه ورجه وورجه میکنند. یک خانهی نقلی روی سقف مغازه که شبهای پراز تب و آغوش و نجواهای زیبا دارد که این شبها از ساعت سهی صبح شروع می شود. چون ما، من و او تا مغازه را ببندیم صبح میشود، یک مغازهی رنگارنگ و شاد، بیمشتری. با موسیقیهای عالی و بوی قهوهی بینظیر. کتابهای خوب و آرامبخش و یک عالمه قرض و بدهی و آدمهای بد و خوب که دور وبرمان هستند. آدمهای خوبی که حالا بد شدند و آدمهای خوبی که خوب ماندند و آدمهای تازهی خوب. هوای مرطوب که نماش گاهی نفسمان را میگیرد و گاهی پوستمان را طراوت می بخشد و میگذارد که نازنین من راحتتر سیگارش را بکشد و سینهاش کمتر بسوزد.
به من میگوید« هیچ میدانی سی و پنج روز است که توی وبلاگات چیزی ننوشتی؟» دوست دارم وقتی این قدر دقیق است. و دارم برای دل او مینویسم. داستانهایی که مینویسم را میخواند. سجاوندیها را اصلاح میکند. غلطهای تایپی را و دست آخر با همان آرامش همیشهگیاش نظرش را، تشویقگونه انتقادش را میگوید. با هم داستان میخوانیم. خیلی میخوانیم. یادم است انجل لیدیز را از خسرو دوامی خواندیم، با هم، طولانی بود و یک جایاش صدای من شکست. یا دخمهای برای سمور آبی گلشیری که دیروز یا روز قبل از دیروز بود که با هم خواندیم.
دیشب، همانطور که انگشتهایمان با هم میرقصیدند، همان وقت که سنگینی سرم را میگرفتم تا خون توی بازویاش جمع نشود، پرسیدم:« چرا من از تو سیر نمیشوم؟ چرا ما روزمره نشدیم؟» و دلام نمیخواهد جواب را براساس فرضیهی تعادل پیدا کنم. هیچ وقت. این همان تکیهگاهی است که ارشمیدس میخواست تا با یک اهرم زمین را از جای خود حرکت بدهد.
حالا: چهار قطعه باغچهی مستطیل شکلِ کوچک داریم جلوی مغازه که تویاش گل ِ ناز کاشتیم. و سه تا بچه قورباغه که توی چالههای آب لابهلای سنگهای جلوی در مغازه و میان باغچه ورجه وورجه میکنند. یک خانهی نقلی روی سقف مغازه که شبهای پراز تب و آغوش و نجواهای زیبا دارد که این شبها از ساعت سهی صبح شروع می شود. چون ما، من و او تا مغازه را ببندیم صبح میشود، یک مغازهی رنگارنگ و شاد، بیمشتری. با موسیقیهای عالی و بوی قهوهی بینظیر. کتابهای خوب و آرامبخش و یک عالمه قرض و بدهی و آدمهای بد و خوب که دور وبرمان هستند. آدمهای خوبی که حالا بد شدند و آدمهای خوبی که خوب ماندند و آدمهای تازهی خوب. هوای مرطوب که نماش گاهی نفسمان را میگیرد و گاهی پوستمان را طراوت می بخشد و میگذارد که نازنین من راحتتر سیگارش را بکشد و سینهاش کمتر بسوزد.
به من میگوید« هیچ میدانی سی و پنج روز است که توی وبلاگات چیزی ننوشتی؟» دوست دارم وقتی این قدر دقیق است. و دارم برای دل او مینویسم. داستانهایی که مینویسم را میخواند. سجاوندیها را اصلاح میکند. غلطهای تایپی را و دست آخر با همان آرامش همیشهگیاش نظرش را، تشویقگونه انتقادش را میگوید. با هم داستان میخوانیم. خیلی میخوانیم. یادم است انجل لیدیز را از خسرو دوامی خواندیم، با هم، طولانی بود و یک جایاش صدای من شکست. یا دخمهای برای سمور آبی گلشیری که دیروز یا روز قبل از دیروز بود که با هم خواندیم.
دیشب، همانطور که انگشتهایمان با هم میرقصیدند، همان وقت که سنگینی سرم را میگرفتم تا خون توی بازویاش جمع نشود، پرسیدم:« چرا من از تو سیر نمیشوم؟ چرا ما روزمره نشدیم؟» و دلام نمیخواهد جواب را براساس فرضیهی تعادل پیدا کنم. هیچ وقت. این همان تکیهگاهی است که ارشمیدس میخواست تا با یک اهرم زمین را از جای خود حرکت بدهد.
.
.
۱۴ نظر:
che ghadar ziba va delpazir, noshe janetan! :) vali nazar a, enghade sigar bekeshe! :)
دیشب بود، که کسی گفت اینجا خاننده ندارد، نظر نمی دهند و نتیجه گرفت دوستاش ندارند.
شب قبلتر کسی شست آن کیف رودوشی را و گذاشت در مهتابی خانهی کوچکشان تا نم شبنم بنشیند بر سبزی رویش، همهی بارش در آن خانهی کوچک پخش شده لابد.
و هر شب میپرسند از تبار این مرد صورتی که این میانه است، بیجواب.
نوشتیم خطی به رنگ آن کوله پشتی، همجنس بارش و تمیز، همچون تنات.
خوشحالم که بعد مدتها یادداشتی چنان شاد و پرخون خواندم اینجا. دنیا به کامتان همیشه. نوشتن همه چیز نیست همانطور که هیچ چیز همه چیز نیست. انگار قرار است داستانهای خوبی از سپینود همینجا متشر شود. بادا./ خالد رسولپور
دست در دست کسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؟
دیروز اینجا را خواندم . صفحه را بستم و در یادم بودید و بودید از دیروز تا الان... از نوشته هایتان برای مادرم گفتم ... گفت همه اش را تعریف کن! وسط حرفها بیهوا گفت : هی ... میریم باهاشون دوست می شیم !حتماً ! و مادر من یک خانم 55 ساله است
و شاید رسم نباشد که پستهای قدیمی یک بلاگ را به کسی تقدیم کنند . شاید رسم این است که برای کسی پستی تازه را بنویسند... اما من زیاد در قید رسوم نیستم ... این نوشته ام از امروز تقدیم است به شما و به باغچه و به اویی که خنده اش شبیه خنده هامون است:
http://sarahandautumn.blogfa.com/post-24.aspx
از صمیم قلب در مقابل شما تعظیم عرض می کنم
سلام، چنین عاشقانه ای درین روزگار؟ معرکه بود بانو! خنده هایش بادوام و دلتان رنگی و شاد!
درود/ خیلی وقت بود نیامده بودم. اینجا را که خواندم نخواستم هیچ خاطره ای را زنده کنم و هیچ چیزی را. فقط خواستم بگم خیلی خوشحال شدم از تو سپینود و خوشحالم که راضی و خوبی. کلبه ات همیشه مهربان. و رنگارنگ. سورا
به سلامتي همه سوالهايي كه جوابهايشان ، فقط بر اساس فرضيه خنده هاي نازنيني پيدا مي شود!
من هيچ وقت نمي فهمم چرا اين قدر خوشحالي سپينود مرا خوشحال مي كند.
امروز آخرین جمعه تیر ماه87 است ... میبینید خانم سپینود ... آدم دائماً تنها می شود ...تنها تر می شود ...اینجا هنوز حمید هامون می خندد
حالم خوب نیست
آره، حميد هامون!
مهری جان ، به نبی سلام برسان . سرتان سلامت . خوشحالم . در عین این همه غم خوشحالم .
از در که آمدم تو ناغافل،همان موقع که اصلا خوابش را هم نمی دیدید و همه چیز تان آرام بود،مثل ردیف کتاب هاتان که رفته بود بالا و ازشان بوی پول و کاسبی نمی آمد و هر چه بود فقط بوی خواستن بود،دستم آمد که چه خبر است بینتان و توی ماشین که بر می گشتم توی آنهمه موسیقی شلوغ و سر و صدا به قاب سه نفره ای که جلوی در خانه_مغازه ی کوچک شما توی خاطرم حک شده، فکر می کردم و به همه ی روز مرگی که ما اینجا توش داریم جان می کنیم...
وبلاگ من هم عمری است بی نظری از تو در انتظار است رفیق. (دلم برای خودم سوخت...)
ارسال یک نظر