انگشتام روي الف كيبرد ميماند. همين حالا هم. بايد بتوانم. اين چه لكنتي است. اين انگشت فقط بايد بيايد پايين. د بيا لعنتي. به هيچي فكر نكن. نه به زبان محاوره نه لكنت نه ترس نه آسيب نه حتا فكر. نه به چشمها و نه به آدمها. كي تا تهاش را رفته؟ كي آخرش را ديده؟... به «را»ی مفعولی هم فکر نکن. صبا امروز رفت مدرسه. کلاس پنجم. فکر کن که تو هم رفتی کلاس اول. اول اول همه چیز. به تو گفتم که یک جوری شدم، گفتم که فرق کردم، آن هم خیلی آن قدر که دیگر نه با تو و نه با هیچ کس دیگری نمیشود خود قبلیام باشم. گفتم که چیزی توی من تمام شد و ته کشید؟ گفتم که فکر میکنم غرورم بود؟ نگفتم؟ کاش میشد همه چیزهای برمنرفته را ریز ریز بنویسم- میبینی اولاش نمیتوانستم حتا الف را ... حالا دارد دستام گرم میشود. نه؟- حرفهایی که شنیدم بعدش و له شدنهای مکرر از زمین و زمان و او و خودم و آن دیگری و تو و باز هم خودم و همهی آدمها. میدانی حتا فکر میکنم هستند که با شنیدن و حتا دیدن یک زمین خوردن ساده میخندند و ترس و شفقت تراگودیایی میگیردشان که «هی چه خوب!» و لابد این جا هم همان تعادل زمین است و ثابت ماندن انرژی که باید کسی زمین بخورد تا دیگری بلند شود و میان همهی اینها فکر میکنم من تا کجا میتوانم فداکار باشم که برای برخاستن کسی زمین بخورم و ببخشم و بگذرم و بسازم؟ شاید سن و سال است که بالا میرود و آدم قدرت معجزه کردن پیدا میکند. خسته شدم. با همین چند خط خسته شدم. فکرم هنوز جمع نمیشود. باور کن نمیدانم هنوز که چرا این صفحه را باز کردم و به خودم زحمت رسیدن به اینجا را دادم حالا میفهمام که چرا ممکن میشود که روزی کودک قدیم از مادرش بپرسد چرا مرا به دنیا آوردی و اینکه کابوسام بشود جواب دادن به این سئوال.
من هنوز امیدوارم. من احمق هنوز امیدوارم! دست کم امیدوارم به پاییز و زمستان...
من هنوز امیدوارم. من احمق هنوز امیدوارم! دست کم امیدوارم به پاییز و زمستان...
۲ نظر:
راستش معمولن هر وقت به یه پست شخصی بر میخورم هیچی نمیگم و میرم.اما تو نوشتن شما همیشه یه چیزی هست که نمیدونم چیه.یه حس مبهم بهم میده.حتا وقتی شخصی مینویسین.
نفهمیدم چرا حتما کسی باید زمین بخورد تا دیگری بلند شود؟
ارسال یک نظر