حالا دیگر میتوانم بگویم بارانهای اینجا چند نوعاند. بارانهای شلاقی که پشت بند دو سه طوفانی که تا به حال دیدهام آمدهاند و جوری زمین را میپوشانند که زمین را دیگر زمین نمیبینی، سطح یک دریاچه یا برکه میبینی یا حتا-اگر افق دید وسیع باشد- میتوانی تصور کنی که دریاست. بارانهای ممتد که بیهیچ عرض اندامی آرام و بیخبر شروع میشوند و میبارند و میبارند و میبارند تا حوصلهات را سر ببرند. تا تو که عاشق بارانی خسته شوی و تکیه بدهی به پنجره و پیشانیات را بچسبانی به شیشه و منتظر بمانی. آن قدر همه چیز شسته شده که بیرنگ میشود. اما این باران که نم نم است و از شور به در نمیشود، حال مرا عوض میکند. خوبام میکند. یادم میاندازد به سبزی و به دو بوتهی شمعدانی که توی باغچه قلمه زدهام. به خزههای روی پوست درخت. به قدم زدن با تو توی ساحل- با همین تصویر کلیشهای و دستمالی شده که به وقت اجرا عجب زنده و زیباست و هنوز بدیع- به سنگهای جلوی مغازه که براق میشوند بی آنکه ساب خورده باشند. به روشنی و مهربانی دل صبا و ... فراموش کردن همهی دلگیریهام. و هنوز فکر میکنم، مثل کودکیها، جادوی این آب که از آسمان میریزد چیست...
.
زير گروه: تجربهها
۴ نظر:
تصویر سازی بسیار عالی بود ولی نتونستم اسم و به داستان ربط بدم!
باورم نمیشه آدمی که اونطور عشق را مسخره می کرد حالا خودش مثل دخترکان دل پاک از رمانتیک و مهربانی و عشق حرف بزنه... به هر حال بازم خوبه... ولی کاش اون روزها که فقط چاقویی بودی برای قطع رابطه ها به این حال رسیده بودی تا داستان من را تلخ نمی کردی...
میخواستم آرزوی کنم که خوشبخت نباشی چون حقت نیست ولی حالا که فهمیدی محبت چیه بگذار خوشبخت باشی... کاش به من هم اجازه می دادی...
به هر حال امیدوارم این بارون برای من هم زیبا بشه هرچند که تو با کینه و خودخواهی کورکورانه ات ر گذشته نگذاشتی ...
خوش باشی
نظری ندارم
اما داستان نوشتم سپینود!
جادوي اين آب است كه از آسمان مي ريزد...
ارسال یک نظر