شهرهای توریستی-این تصور من است- فصلهای مردهی زیادی دارند. اصلن اصطلاح «انگار گرد مرده پاشیده باشند» مال همین وقتهاست. یک هو از غروب همه جا سوت و کور میشود. روزها هم فقط جنب و جوش بیحسی توی شهر و جاده میبینی. بانکها خلوتاند، ساحل ساکت است و فقط موجها بلندتر و دریا طوفانیتر است. گاهی خلوتی و سکوت کمی ترسناک میشود. اینجا کنار این جاده، که یکی از مهمترین جادههای این کشور است، جادهای که غرب دریای خزر را به شرق آن می رساند، و قاعدتن مستقیمترین خطی است که غرب کشور را به شرقاش وصل کند؛ گوش که بدهی و تا نیم ساعت صدای موتور هیچ ماشین، کامیون یا تریلی را نشنوی، خب ترسناک می شود. گاهی فکر میکنم خانهمان مثل خانهی عمهي دوروتی-دخترک جادوگر شهر آز- شبها میرود هوا و مینشیند توی یک سرزمین دیگر. فکر میکنم شاید صبح اگر در را باز کنم ببینم یک جای دیگر هستم و بلافاصله با خودم فکر میکنم شاید آنجا بتوانم داستانهام را کتاب کنم! و به دلیل همین که نهایت فکرهایام به اینجا میرسد، توی این فصل مرده مینشینم جلوی این صفحه و مکاشفات خودم را مینویسم. بعضیهاشان تکراریاند. بعضیها واکنشاند به اتفاقات دور و برم و بعضی دیگر از گذشتههای دور میآیند. اسمشان را نمیدانم چی بگذارم اما به ترتیب شماره میگذارمشان اینجا. در حد آرشیو. این هم اولیاش:
.
.
حالا دیگر فكر ميكنم هر کسی مثل گربه چهار چنگولی میافتد همان جا که از آن جا آمده. باران گرفت باز. باز همه خف میکنند و میتپند توی خانههاشان کنار گرمای بخاریهاشان و گرمای بدن خانوادههاشان. گرمای اجاقهاشان. گرمای صدای تلویزیونهاشان. خندههای بچههاشان، محبت پسرهاشان، فامیل و آشناهای توی مهمانیهاشان، سور و ضیافتهاشان. حتا گرمای بخار چای توی لیوانهاشان.
حالا دیگر فكر ميكنم هر کسی مثل گربه چهار چنگولی میافتد همان جا که از آن جا آمده. باران گرفت باز. باز همه خف میکنند و میتپند توی خانههاشان کنار گرمای بخاریهاشان و گرمای بدن خانوادههاشان. گرمای اجاقهاشان. گرمای صدای تلویزیونهاشان. خندههای بچههاشان، محبت پسرهاشان، فامیل و آشناهای توی مهمانیهاشان، سور و ضیافتهاشان. حتا گرمای بخار چای توی لیوانهاشان.
.
۳ نظر:
سلام
نوشته ی خوبی بود. این ها را کتاب کنید. یا بهتر است بگویم٬ این ها را هم کتاب کنید.
این گرمایی که از آن حرف می زنید٬ یک قیمتی دارد که خیلی بشتر از قیمت نفت است. از خودتون بپرسید: حاضرید قیمت آن را بپردازید؟
سپینود عزیز اولا که مانی ب یکی از به ترین حرف هایش را زده این بالا. من هم قبلا به تو گفته بودم همین را اگر یادت باشد. دیگر که تو واقعا آن گرما را باور می کنی؟ آن پنجره های بخار گرفته از حرارت از بیرون نمایش زیبایی دارد. محبت پسرها و ضیافت های فامیل همان چیزیست که من در آن غلت می زنم و تو . . . تو می دانم که باورت شده...که باورت می شود اغلب...مثال خر داغ کردن را که شنیده ای. مشکل از جای دیگری آب می خورد...انگار مثلا از حرکت اولین مهره
اينجا،يعني چند كوچه پايين تر از خانه ي قديمت صداي ماشين هر چند ثانيه 1000 بار مي آيد،يادت هست كه،خانه هاش هم بخاري دارد،گرما دارد،بچه دارد،بدن دارد،ليوان هم دارد،خانواده هم،اي...بگويي نگويي دارد،اما محبت را مي دانم كه كم دارد(حالا نمي خواهم بگويم ندارد).
اينجا هم يك جور هايي فكرش را كه بكني شهر توريستي است،حالا بماند كه دريا ندارد،ساحل ندارد،آن چشم انداز سبز روبروي خانه ي شما را هم كه
نمي دانم الان چه شكلي شده است،ندارد.
ارسال یک نظر