جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷

همین‌جوری‌های ِ نوشتنی‌ ِ یک عصر نه‌دل‌گیر جمعه

نمی‌دانم این چه جورش است. این نوشتن‌ها. اصلن این وبلاگ. آن قدر گاهی نمی‌نویسم و نمی‌نویسم و بعد هی دل‌ام می‌خواهد بنویسم. گاهی خلاف همه‌ی آدم‌هایِ این‌جا‌بنویس، بلند می‌نویسم که شرط می‌بندم کسی هم نخواند، گاهی هم مثل بقیه، هم‌رنگی با جماعت، جزئی‌نویسی می‌کنم انگاری که لای دری گیر کردم و می‌خواهم زود تند سریع یک چیزی بپرانم و بقیه هم خوش خوشان‌شان شود و این‌ها. یک روزی مثل ام‌روز را بگویم. رالی بود. ماشین‌های شاسی بلند توی شن‌های نزدیک ساحل. یک چیزی یک جایی توی من روشن شد. مثل یک پرده که روی یک تکه از وجودم کشیده بودند. آن تکه که تف می‌کند و حرف‌های رکیک می‌زند و سرش را از ته می‌زند. آن قسمت از سپینود که زیاد مادر نیست، بیش‌تر رفیق است. و پدال گاز... آخ از پدال گاز که زیر پای‌اش مثل موم است، بود. قسمتی که اگر می‌رفت سینما تنهایی می‌رفت. قسمتی که ... حوصله ندارم تعریف کنم. کاش معرکه‌ی سلین را خریده بودم و می‌خواندم. کاش فیلم شش ساعته‌ی کنسرت بزرگ وود استاک را داشتم و می‌دیدم. کاش با همین حس و حال‌ام یک روز می‌مُردم. از آن حس و حال‌ها که قلب آدم تند تند می‌زند. می‌خواهد یک کار بزرگ بکند. یک کار بزرگِ خیلی بزرگ. مثل نوشتن یک رمان دوازده جلدی که اسم‌اش را بگذاری روزگار به دست آمده یا یک چیزی که نشان بدهد بعد از سی و هفت سال زندگی پر فراز و نشیب و زلزله‌های مهیب، باز هم یک حس و حالی توی آدم باقی می‌ماند. دست نخورده. که رنگی از غم و اندوه ندارد و همه‌اش هیجان و خوشی است و نترسیدن؛ آن قدر نترسیدن و نترسیدن که بشود پشت ماشین شاسی بلندِ عاریه‌ای نشست و پا را چنان غلتکِ مومِ پدالِ گاز کرد که نور هم نتواند پا به پای‌ات بیاید. این‌طوری می‌شود که زمان را مسخره کردی و وقتی زمان را مسخره کنی، دیگر هیچ قید و بند و قانون و ارزشی وجود نخواهد داشت که زنجیرِ دست و پای‌ات شود.
خلاصه کنم؛ هوای قانون‌شکنی دارم این روزها. هوای شکستن هرچه تابوست. شکستن هرچه ارزش است. بد شدم...بدِ خوبی که می‌خواهم که باشم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ها. یه روز اگه بیام تنها نمیام. حتم که دی وی دی ووداستاک رو هم میارم.

به خاطر پتک ممنون. اینا دلگرمیه.