سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

خبر







باز نیایید بگویید دارد تبلیغ برادرش را می‌کند و این‌ها. محض اطلاع و انبساط خاطر بگویم که هشت ماه است با هم حرف نزدیم و ارتباط‌مان قطع است. اما حکایت این نمایش‌گاه تبلیغ برای علی ناجیان نیست، برای خواهرزاده‌ی علی ناجیان است. صبا را می‌گویم.

قضیه از این قرار است که وقتی من و صبا خانه‌مان در تهران را- همان خانه‌ی سیدخندان را می‌گویم- ترک کردیم، نیمی از وسایل و از جمله لباس‌های خانم صبا خانم را برجای خود گذاشتیم. ساکن بعدی- علی ناجیان- از لباس‌های صبا به عنوان سوژه‌ی عکاسی‌اش استفاده کرد و حالا این نمایش‌گاه اسم‌اش شده صبا(انگار).

دعوت‌نامه را امروز با ایمیل گرفتم. اگر هوا خوب باشد و جاده‌ی هراز هم باز باشد خودم و صبا هم برای افتتاح روز جمعه می‌آییم. یک روزی از یک عکاس گله کردم که چرا از من و از صبا عکس نمی‌گیری. جواب داد« می‌ترسم نتوانم احساس واقعی‌ام را توی آن عکس‌ها نشان بدهم.» خیلی دوست دارم جمعه جلوه‌ی این حس را ببینم.
.
.
پ.ن. لازم است بگویم نمایش‌گاه عکس مشترک است. دو نفر دیگر هم غریبه نیستند. رامیار منوچهرزاده و کتایون کرمی با علی ناجیان هر سه هم عکاسی خوانده‌اند و این‌ها.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خب پس تصمیم رفتن گرفته ای...یعنی ما امروز نیاییم دیگر؟ شما عازمید به سلامتی...بعد هم آن قسمت "انبساط خاطرش" خیلی باحال بود...یعنی ما خیالمان از هر جهت راحت شد که قلمی فرمودید چند صباحی است با هنرمند مذکور حرف نمی زنید!

ناشناس گفت...

با یا بی‌ بهانه...
آدمی کلک‌هایی که طی تاریخ به خودش زده بوده را دارد یکی یکی کشف می‌کند. حالاخانواده. آخرین پناه ِ سقف‌دار بشر که آرام آرام دارد روی سرش خراب می‌شود. خانواده هنوز هم تلاش می‌کند از قطره‌های آخر چشمه‌ی غریزی‌ بدوی بمکد. با دهانی پر زخم اما... چشمه‌ای یادگار دوران قبیله‌پناهی. هول و هراس ِ وانهادگی، که نظام مالکیت خصوصی بسیار از آن سود برد و رفته رفته پوشش داد. ساختارش را محکم کرد و هر چه لازم بود در آن چپاند که بتواند تا امروز چاق وچله نگه‌اش بدارد. حیف نبود چنین غنیمتی را مفت از چنگ بدهد!. خواهی نخواهی اما می‌دهد. نمی‌تواند نگه‌اش دارد. ولی با هزار چشم مراقب این تغییر سر وشکل‌ و ساختارست و مسیرش را در جهت سود خویش تعیین می‌کند. می‌سپاردش دست رسانه‌ها. خودشان واردند چه خدمتی بکنند. مدنا بسازند. اپرا بیاورند. کارخانه‌های باربی بنا کنند. پاپا باربی... ماما باربی... اما در عصر پسا اتم و تجزیه‌ی هر جز به اجزاء ریزتر، دیگر از این واحد کهن هم چیزی بر جا نخواهد ماند. دارد ریز و ریز‌تر می‌شود. تنهایی سر جایش مانده. هول ولا و بیم رها شدگی با درآمدن از غار به سرنیامد. زیست‌گاهای اشتراکی فصلی است در ابتدای تاریخ. تا انتها چند کیلومتر ماند؟... بشر بیچاره به خیالش می‌تواند از آن همه ابزار مشترک یک چندتایی را برای روز مبادایش نگه دارد. و چه چیزی ماندگارتر از خون و همخونی. گرم وجاری و فناناپذیر. انسان دربدر این عصر به عصر دیگر،کاسه و کوزه‌‌ی گلی و داس مفرغی‌اش را که نمی‌توانست تا اثاث کشی به مریخ با خودش بکشاند. مال او نبود. مثل خون نبود. خونی که علامت ِ مالکیت است هنوز. برپاداری آزمایشگاههای «دی.ای. ان». مال ِمن است را تضمین می‌کند... این خواهر «من» ‌است. این «پدر»‌من است. فکرش را بکن اگر رگی نبود که این « مال من» را چطور می‌شد ثابت کرد. چطور می‌شد از میان چند بچه که در رودخانه‌ای دارند غرق می‌شوند، جست زد و رفت که «مال خودت» بچه‌ی خودت ‌را نجات بدهی... واقعا چه می‌شد؟ هیچی... حالا می‌روی از آفریقا و اتیوپی یک دوجین بچه‌ی موفلفل نمکی برمی‌داری می‌آوری و زیر بارانی از نور فلاش‌های دوربین، بهشان یاد می‌دهی که چطور به سگ‌ غذا بدهند... خب این هم خودش خانواده است در فرآیند تکوینی؛ خون به خطی لیزری مبدل شده و رگ، صفحه‌ی کاغذی آخر شناسنامه... به همین سادگی... اما ای نازنین! حالا که دیگر این «من»‌ خودش در هزار آینه‌ی لکانی شکسته. کی به کی است؟. کدام سقف می‌تواند رگی را پناه بدهد دیگر که مجرای سیال‌ِ‌ همخون توست. از دست شرکت‌های ایزوگام هم کاری ساخته نیست وقتی این ابر‌های مصنوعی باران‌های سم‌‌زا می‌بارند. رگ‌های انسان امروزی بسیار نازک‌تر از آنند که مجرای خون غلیظ و کهنه‌ باشند. نازک‌اند و زود پاره می‌شوند...
صبا راجای من ببوسان!
ماهزاده

ناشناس گفت...

http://mishoodoonamesh.blogspot.com/